محل تبلیغات شما


حال خوشی ندارم. کارها کم شده و من وسط کلی وقت اضافه بین روز، هوای عاشقی به سرم می زنه. انگار یک حس عشقی از وجودم سرازیر میشه و دلم میخواد کاش کسی باشه که بهش انتقال بدم. یک کمی هم خودم رو لوس می کنم و به همکار کوچک (دخترک) میگم که چرا هیشششششکی من رو دوست نداره که ولنتاین رو بهم تبریک بگه؟ و البته که یک جورایی نشانه حال خوب هست، یعنی این قدر بی مشکل شده ام که فرصتی برای فکر کردن به تنهاییم پیدا کنم: خدا رو شکر.

عصر میخوام برم سمت محله اون یکی همکار خرید و بهش میگم که تا خونه می رسونمش. توی شلوغی جلوی مرکز خرید معروف گیر می کنیم و همکار جان از شلوغی بیخود این مرکز میگه و به درد نخور بودن جنسهاش. میگم من زمان تاهل یکی دوبار اومده بودم و شهر کتابش خرید کرده بودم: البته تقویم یا دفتر. . بعد ذهنم میره یک جای خیلی دور. یاد اون دفتر یادداشت پاپکوی کوچیک میفتم که روی پاتختی گذاشته بودم و صفحاتش طرح گل داشت. گاهی بی خبر، توش برای همدیگه جملات عاشقانه می نوشتیم. راستی اون دفتر چی شد؟ یادم نمیاد آخرین بار کی و‌کجا دیدمش. فقط یک بار، یکی از برگهای کنده شده اش، داخل چوب  کشوی  پاتختی پیدا شد؛ دو سه سال بعد از جدایی به نظرم

وقتی میام خونه، یکسره میرم سراغ اون جعبه بزرگ و بالای نردبان، از اعماق یک کمد دور از دسترس، میارمش پایین. پاکتهای بزرگ رو یکی یکی کنار میذارم: کارت پستالهای قدیمی‌، فیش های حقوقی اولین محل کار، بروشورهای پرواز رفت حج. به اولین پاکت پر از کاغذ می رسم، دسته کاغذهای ریز و درشت رو میارم بیرون که یک کاغذ یادداشت تا نخورده از وسطش میفته بیرون. بر میدارم نگاهش می کنم: دست خط همسر سابق هست و تاریخ ۸۲/۱۱/۲۴: یعنی فردا: خدای من؛ چطور ممکنه؟نمیدونم اسمش رو چی بذارم. نوشته مربوط به فاصله جدایی اولین طلاق و ازدواجمون هست. (خرداد ۸۱ که اولین بار جدا شدیم تا بهمن ۸۴ که دوباره عقد کردیم) ظاهرا جای غیرمعمول، عکس دو نفره ای رو دیده بوده و با دیدنش این یادداشت رو نوشت چون اشاره به عکس هست و این که توان بریدن نداره هیچ خاطره ای از این نوشته توی ذهنم نیست. نمیدونم چطور دستم رسونده یا بعدها دیدم. مهم نیست! فقط تاریخش روی اعصابمه و انطباقش از ۳۶۴ روز دیگه، با همین امروز! تند و تند میرم سراغ پاکت های دیگه. توان خوندن هیچکدوم از دست نوشته های خودم یا معدود کاغذ نوشته های همسر سابق رو ندارم. طاقت این که حالم بدتر بشه رو ندارم. تند و تند پاکتها رو نگاه میکنم و مطمینم میشم که اون دفتر یادداشت پیش من نیست. یعنی اگر بود، ضخامت غیر معمولش حتما جلب توجه می کرد. برای تغییر حال، میرم سراغ پاکت های کارت پستال ها و چندتاییش رو‌نگاه می کنم، قدیمی ترینش تبریک عید ۶۸ هست از همکلاسی که مدتی ساکن همدان بودند و من به عشق نامه نوشتن، باهاش صمیمی شده بودم. از یکی دو تا از دست نوشته های بچه ها عکس می گیرم و براشون روی تلگرام میفرستم و از پیغام تعجبشون که " این دست خط من هست؟! " حالم عوض میشه. بی هیچ حرف اضافی، همه چیز رو بر می گردونم توی جعبه بزرگ و میذارم سر جای دور از دسترسش.

.

.

.

تا ساعتها درگیر تاریخ اون یادداشت هستم: مابین اون همه کاغذ بزرگ و‌کوچیک؛ چرا و چطور همین تاریخ فردا؟.




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها