محل تبلیغات شما


۲۷ شهریور ماه ۷۸، اولین روزی بود عین یک کارمند واقعی، صبح سوار سرویس شدم و با کارت ساعت زدن، روز کاری رو شروع کردم. نوزده سال تموم، توی چهار تا شرکت متفاوت

صبح که می خواستم از تاریخ بنویسم، هزارتا فکر توی سرم بود. الان هیچ کدومش یادم نیست!! 


بی ربط نوشت: چند تا پست قبل نوشته بودم: " خدایا میشه امروز، دقیقا همین امروز سه شنبه؛ یک تماس تلفنی باهام گرفته بشه که خیلی برام خوب باشه و خوشحالم کنه؟ " 


اون روز، واقعا دلم یک تلفنی میخواست که حالم رو خوب کنه. شنیدن صدای یک دوست، که انتظارش رو نداشته باشم؛ می تونست خستگی رو در کنه.  عاقبت هم وقتی که دیگه اصلا یادم رفته بود صبح از خدا چی خواستم، همکار جان به سرربرنده دررمرخصی زایمان زنگ زد و همون چند دقیقه کوتاه حرف زدن، کلی انرژی داد بهم. 

توضیح تکمیلی: بعضی ها فکر کردن که منظورم از تلفنی که خوشحالم کنه، یک تلفن "خاص" بود یا آدم "خاص".اما واقعا این نبود. "خاص" بودن، اضطراب و دلشوره های خاص خودش رو هم داره که خیلی وقتها آدم واقعا آمادگیش رو نداره.


پ.ن: نمیتونم بگم که از شنیدن صدات و خبر سلامتیت خوشحال نشدم، اما استرس زیادی رو هم تحمل کردم. بیشتر از همه هم از شنیدن یک خبر بد می ترسیدم که خوشبختانه نبود!




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها