محل تبلیغات شما


- دلم برای خودم تنگ شده. دلم میخواد ساعتها برای خودم بنشینم و کتاب بخونم، بدون این که وسوسه بازی با گوشی، حواسم رو از کتاب پرت کنه. بدون این که نگرانی کارهای خونه یِ همیشه پر از خاک، نهیب بزنه که باید به تمیزکاری و جمع و جور کردن برسم، بدون این که اونقدر خسته و پر از کسر خواب باشم که دو دقیقه بی حرکت بودن، باعث خوابیدن توی همون حالت نشسته بشه. چقدر برای بی مشغله وبلاگ نوشتن و سر صبر و حوصله وبلاگ خوندن؛ تنگ شده. با وجود این همه تنهایی؛ چقدر دلم برای بی دغدغه با خودم تنها بودن تنگ شده .

- همین روزها، دو سال از اولین حرفهای متفاوت "تو" و پیشنهاد آشنایی بیشترت به منظور همراه شدن در ادامه زندگی، می گذره؛ کمتر از یک ماه دیگه هم دقیقا یکسال از آخرین حرفهامون. اما نمیدونم با اون همه اختلاف نظری که داشتیم و با این همه زمانی که گذشته، چرا یاد"ت" دست از سرم بر نمی داره و "تو" برام به "او" تبدیل  نمیشی که کم کم کاملا از یادم بری. دلتنگت نیستم. حتی حس خاصی هم بهت ندارم. اما این یاد لعنتی، دست از سرم برنمی داره. شاید برای این که بعد سالها، اولین و البته تنها کسی بودی که تونست به حریم شخصیم راه پیدا کنه و "دل" م رو بلرزونه. "تو" بهم ثابت کردی که میشه از پسِ این همه سالهای طولانی و سخت و با همه دل شکسته؛ دوباره عاشق شد؛ حتی اگر این روزها به جایی برسم که دیگه دلم حتی "عشق" هم نخواد برای خودش. هفته پیش خیلی اتفاقی به اینستای یکی از همکارانت رسیدم و خیلی عامدانه، همه نهصد و خرده ای عکسش رو دونه دونه گشتم تا پیدات کنم و چی عجیب تر از اون که عکسی که ازت دیدم ، مال همون اولین روزهای آشناییمون بود هرجا هستی ؛ یادت به خیر و سرت سلامت که جات برام خیلی خالیه

- این روزها تنها آرزو / دعا/ خواهش م فقط سلامتی هست و سلامتی و بعد هم سامان گرفتن این سرزمین و تمام شدن ظلم و فقر و جور .

- روی تبلت، دائم باز هست و مرتب در حال قطع و وصل. بعد دیگه سرعت اونقدر کم میشه که مرورگر و نتیجتا وبلاگ رو باز نمی کنه. با گوشی هم که میخوام بنویسم، اونقدر غلط تایپی پیش میاد و قاطی شدن حروف کناری، که جدا باعث اعصاب خردیه. همین چند خط، یک ساعت وقت برده. بعد با خودم درگیرم که چرا نمیتونم بنویسم! (آی عصبانی و رنگ قرمز و این حرفها)

- توی این اوضاع و احوال نابسامان،خدا رو شکر که کار هست و فعلا بد نیست. اما خب وقتی هر روز کلی خبر گرانی مواد اولیه و تعطیلی واحدهای تولیدی و بیکاری روز افزون هست، مگه میشه اطمینان خاطر داشت و امنیت شغلی؟. از طرفی مشکلاتی هست توی روابط کاری که نمیشه در موردش حرف زد و دغدغه ها رو تشدید می کنه، از طرفی باز هم خدا رو شکر که هست

- خب بعد از سبک شدن بدهی های خونه و دو مورد بازسازی سرویس ها و کمد زدن و رنگ و نقاشی، کم کم دیگه وقت عوض کردن ماشین بود. هرچند که حیف بود  پرا.ید جا.ن،  اما دیگه باید باهاش خداحافظی می کردم. اون برندی که دلم میخواست نشد چون رفت توی تحریم. یک کم دیر، اما باز هم قبل از گرانی اخیر؛ بالاخره یکی از ماشین های نیم شاسی چینی رو ثبت نام کردم. دلم میخواست قسطی بگیرم، اما خب به لطف مدیریت محترم عامل و معاونت محترم؛ قرار شد از سهمیه شرکت استفاده کنم و مابقی رو شرکت جان تقبل کنه و به ازاش ماشین به نام شرکت جان هست و به جای ایاب و ذهاب من حساب بشه تا هفت سال. خب این یک جور امتیاز هست و باید خیلی هم خوشحال و ممنون باشم بابتش. اما اخلاق گند من، یک جورایی آلارم میده و ناراضیه. ترجیح میداد چند سال قسط داشته باشه و ماشین مال خودش باشه به جای اون که به نام شرکت باشه که مجبور باشم هرچیزی رو صبوری کنم و نشه هر لحظه که اذیت شدم یا دلم خواست، بتونم بزنم بیرون به هرحال با قرض و جور کردن مبلغ و امضا از بالا و دستور و مدتی که گذشت، این هفته چینی جان مشکی رنگ رو تحویل گرفتم و پراید جان رو فروختم به دایی جان که البته هنوز پولش رو نگرفتم برای عودت قرض مامان جان. حالا درسته که ماشین اتومات خیلی خوبه و خیلی راحته و نیم شاسی برای خودش ابهتی داره، اما پراید جان ریز و فرز که به همه اطرافش مسلط بودم، یک چیز دیگه بود

- فعلا اینها باشه، تا بعد که دوباره اعصابم آروم شد از این همه غلط تایپی؛ دوباره بنویسم






مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها