محل تبلیغات شما

روزگار خوشی در راه است، می دانم.....




حال خوشی ندارم. کارها کم شده و من وسط کلی وقت اضافه بین روز، هوای عاشقی به سرم می زنه. انگار یک حس عشقی از وجودم سرازیر میشه و دلم میخواد کاش کسی باشه که بهش انتقال بدم. یک کمی هم خودم رو لوس می کنم و به همکار کوچک (دخترک) میگم که چرا هیشششششکی من رو دوست نداره که ولنتاین رو بهم تبریک بگه؟ و البته که یک جورایی نشانه حال خوب هست، یعنی این قدر بی مشکل شده ام که فرصتی برای فکر کردن به تنهاییم پیدا کنم: خدا رو شکر.

عصر میخوام برم سمت محله اون یکی همکار خرید و بهش میگم که تا خونه می رسونمش. توی شلوغی جلوی مرکز خرید معروف گیر می کنیم و همکار جان از شلوغی بیخود این مرکز میگه و به درد نخور بودن جنسهاش. میگم من زمان تاهل یکی دوبار اومده بودم و شهر کتابش خرید کرده بودم: البته تقویم یا دفتر. . بعد ذهنم میره یک جای خیلی دور. یاد اون دفتر یادداشت پاپکوی کوچیک میفتم که روی پاتختی گذاشته بودم و صفحاتش طرح گل داشت. گاهی بی خبر، توش برای همدیگه جملات عاشقانه می نوشتیم. راستی اون دفتر چی شد؟ یادم نمیاد آخرین بار کی و‌کجا دیدمش. فقط یک بار، یکی از برگهای کنده شده اش، داخل چوب  کشوی  پاتختی پیدا شد؛ دو سه سال بعد از جدایی به نظرم

وقتی میام خونه، یکسره میرم سراغ اون جعبه بزرگ و بالای نردبان، از اعماق یک کمد دور از دسترس، میارمش پایین. پاکتهای بزرگ رو یکی یکی کنار میذارم: کارت پستالهای قدیمی‌، فیش های حقوقی اولین محل کار، بروشورهای پرواز رفت حج. به اولین پاکت پر از کاغذ می رسم، دسته کاغذهای ریز و درشت رو میارم بیرون که یک کاغذ یادداشت تا نخورده از وسطش میفته بیرون. بر میدارم نگاهش می کنم: دست خط همسر سابق هست و تاریخ ۸۲/۱۱/۲۴: یعنی فردا: خدای من؛ چطور ممکنه؟نمیدونم اسمش رو چی بذارم. نوشته مربوط به فاصله جدایی اولین طلاق و ازدواجمون هست. (خرداد ۸۱ که اولین بار جدا شدیم تا بهمن ۸۴ که دوباره عقد کردیم) ظاهرا جای غیرمعمول، عکس دو نفره ای رو دیده بوده و با دیدنش این یادداشت رو نوشت چون اشاره به عکس هست و این که توان بریدن نداره هیچ خاطره ای از این نوشته توی ذهنم نیست. نمیدونم چطور دستم رسونده یا بعدها دیدم. مهم نیست! فقط تاریخش روی اعصابمه و انطباقش از ۳۶۴ روز دیگه، با همین امروز! تند و تند میرم سراغ پاکت های دیگه. توان خوندن هیچکدوم از دست نوشته های خودم یا معدود کاغذ نوشته های همسر سابق رو ندارم. طاقت این که حالم بدتر بشه رو ندارم. تند و تند پاکتها رو نگاه میکنم و مطمینم میشم که اون دفتر یادداشت پیش من نیست. یعنی اگر بود، ضخامت غیر معمولش حتما جلب توجه می کرد. برای تغییر حال، میرم سراغ پاکت های کارت پستال ها و چندتاییش رو‌نگاه می کنم، قدیمی ترینش تبریک عید ۶۸ هست از همکلاسی که مدتی ساکن همدان بودند و من به عشق نامه نوشتن، باهاش صمیمی شده بودم. از یکی دو تا از دست نوشته های بچه ها عکس می گیرم و براشون روی تلگرام میفرستم و از پیغام تعجبشون که " این دست خط من هست؟! " حالم عوض میشه. بی هیچ حرف اضافی، همه چیز رو بر می گردونم توی جعبه بزرگ و میذارم سر جای دور از دسترسش.

.

.

.

تا ساعتها درگیر تاریخ اون یادداشت هستم: مابین اون همه کاغذ بزرگ و‌کوچیک؛ چرا و چطور همین تاریخ فردا؟.





بالاخره دل به دریا زدم، مشکی جان رو برداشتم و زدم به دل جاده امام زاده داود. اولین بار با همسر سابق و خانواده اش اومدم امام زاده داود. با مینی بوس های خطی از میدان آزادی. بعد هم چند باری با ماشین اومدیم. اما هرچی فکر میکنم، یادم نیست آخرین بار کی اومدم. مطمئنم که مجردی نیومدم و این حداقل ۱۰ سال قبل. با مشکی جان ( چینی نیم شاسی، ماشین جدید رو میگم دو نقطه دی) تا الان جاده این مدلی نرفتم. میخوام دنده اتومات رو توی جاده تست کنم؛ اما ناشناس بودن جاده و سنگ های ریز و درشتی که وسط جاده ریخته، اعتماد کافی بهم نمیده. از اون طرف جاده زیادی خلوت هست و چند دقیقه ای یک بار شاید خودروی دیگه ای دیده بشه و نگران میشم نکنه یک دفعه از پشت یک پیچ، کسی بپره جلوم و ماشین رو ازم بگیره!  تمام راه رو با ترس و لرز و نگرانی میرم و بر می گردم. بعد فکر میکنم سال هشتاد و پنج با سه سال سابقه رانندگی جاده نرفته و پراید جان ، تک و تنها زدم به جاده و از قهر و دعوایی که توش بودم، اون بالا یک دل سیر نالیدم. حالا دوازده، سیزده سال بعد؛ با این همه سابقه و ماشین قوی تر؛ این قدر نگران و با ترس رفتم و اومدم. نمیدونم ترسوتر شدم، یا عاقل و محتاط تر؟!.





امروز از اون روزهاست که هر لحظه احتمال میره فریاد بزنم و دعوا کنم، یا بشینم روی زمین و زار زار گریه کنم. 

پروردگار مهربان؛ محکم در آغوشم بگیر





.

.

بعدا نوشت: ادامه روز

بعد از اون جلسه کذایی و نهار فست فودی شرکت (که داستانش مفصله) اوضاع بهتر شد. سر ظهر هم به دخترک گفتم یک کم بغلم کنه تا بهتر بشم. حتی بعد از ظهر با بچه ها یک کم کلاه قرمزی تعریف کردیم و خندیدیم و می رفت که حالم کاملا خوب بشه. ساعت کاری رسمی تمام شد و من خوش و خرم در کمال آرامش، فایل رو باز کردم تا صورتجلسه بنویسم که بابا زنگ زد و گفت مامانت حالش خوب نبوده و اورژانسی رفته بیمارستان و اگر میتونی برو پیشش که تنها نباشه.دنیا رو روی سرم کوبیدن انگار. نفهمیدم چطور جمع و جور کردم و ماشین و ترافیک و پارکینگ مترو و دوان دوان طوری خودم رو مرکز شهر رسوندم که هفتاد دقیقه بعد از تماس بابا، اونجا بودم. به سختی تلاش می کردم جلوی بغض و گریه ام رو بگیرم. و دعوای تلفنی بعدش با بابا سر این که نیازی نیست مامان رو تا خونه برسونم، بهانه خوبی بود که بزنم زیر گریه و مامان نفهمه که چقدر نگرانشم. مامان عفونت شدید کلیه داشت و حتی احتمال سنگ. کلی دارو و نوبت سونوگرافی برای فردا صبح. مامان رو با مترو بردم و تا در خونه رسوندم و با مترو برگشتم پارکینگ و اونقدر حالم خراب بود که بر خلاف همیشه، حتی وارد فروشگاه مرتبط با پارکینگ هم نشدم که خریدهام رو انجام بدم. تا بالاخره فرداش سونو هم انجام شد و دوست جان متخصص خیالم رو راحت کرد که عفونت مختصر هست و نگرانش نباشم؛ باز هم خدا رو شکر که به خیر گذشت.






حال دلم خوب نیست. نمیخوام غر بزنم، اما نگفتنش باعث شده تا مرز انفجار برم. مجبورم پناه بیارم به این خونه عزیزِ نسبتاً متروک که شاید کمکم باشه. پیشاپیش عذر میخوام که حرفهام بوی نا امیدی میده.

وضعیت بابا خوب نیست. داروهای شیمی درمانی حسابی ضعیفش کرده. روزهای مختلف، یکی از عوارض تهوع/ اسهال/ لرز/ استفارغ/ بی اشتهایی/ گرفتگی عضلات/ بی حسی سر انگشت ها رو تجربه می کنه، با کم خونی مفرط و رنگ و روی زرد. حتی چند روزی توی بیمارستان بودن و سرم و داروی تقویتی گرفتن هم کمکی نکرد، به معنی واقعی‌ پوست و استخوان شده و طول هفته، جز برای زدن آمپول ویتامین یا نوبت های دکترش، حتی از طبقه خودشون هم بیرون نمیاد؛ کسی که حتی تا همین چند ماه پیش، لااقل به باغچه می رسید یا نگران شستشوی ماشین من بود،از نظر اعصاب نا آرام و تندخویی که از عوارض داروهاست هم که بهتره حرفی نزنم، فقط خدا رو شکر کنم که لااقل داروی آرامبخش مصرف می کنه و عصبی بودنش به اندازه چند ماه قبل نیست

اومدن و رفتن خواهرهای عزیز هم درسته که خوشحال کننده است، اما هر بار باعث ناراحتی بیشتر میشه که بابا نمیتونه تا فرودگاه رانندگی کنه یا دیگه حتی برای استقبال از بازار  گل بخره یا توی فرودگاه بدرقه شون کنه. بگذریم از بغض و‌ گریه دم رفتن که فکر می کنه این دفعه آخر هست و دیگه مسافرها رو‌نخواهد دید

مامان هم اوضاعش چندان رو به راه نیست. یک سال و نیم مریض داری و بی اعصابی بابا، حال خوبی براش نذاشته. دست درد و پا دردهای پی در پی و نگرانی برای مادر بزرگ و هفته ای دو سه بار هم سر زدن یا دکتر بردنش که جای خود.خونه ای که همه جاش از تمیزی برق می زد، حالا حتی روی میز جلوی مبلش، لکه های چند روزه دیده میشه و خرده آشغالهای روی زمین و فرش، کاملا زیر پا حس میشه: نه مامان حوصله تمیزکاری داره،

نه اعصاب بابا می کشه که صدای تمیزکاری بشنوه. باغچه و گلدانها به امان خدا رها شدن و کسی بهشون کاری نداره. وقتی هم حرف از خرید گلدان جدید میشه که مثل پارسال روی تراس بذارن و از دیدنش لذت ببرن، میگن دیگه کسی نمیتونه توی این سرما در تراس رو باز کنه و آبشون بده

اوضاع کار هم که اصلا خوب نیست و هر روز احتمال خبر تعدیل میره. دیدن پیمانکاران و مشتری هایی که هر روز چند تایی شون تعطیل میشن و اخبار روز افزون بیکاری هم که دیگه گفتن نداره. متاسفانه با اتفاقات جدید و سیر صعودی حواشی توی محیط کارهم که دیگه انگیزه ای برای لذت بردن از کار نمیذاره. از خرج ها هم نگم که با همه صرفه جویی و خرید نکردن ها، باز هم هیچ پس اندازی به ماه بعد نمی رسه و مرتب فقط خدا رو شکر میکنم و لطف مدیر جان رو قدر می دونم که تونستم ماشین رو عوض کنم، وگرنه که دیگه برام غیر ممکن بود.

تنها دل خوشیم شده گردش یا تیاتر با دوست جان و قرارهای گاه و بیگاه با دوستان .

با بغض توی گلو و چشمهای پر از اشک، امیدم فقط به خداست و‌دلم میخواد کاش خیلی زود همه چیز درست بشه، عزیزانم در سلامت کامل باشند و‌نگرانشون نباشم و سرزمینم از این بحران خارج بشه که منم بتونم با دل خوش، لبخند بزنم؛ کاش خواسته هام  رویای دست نیافتنی نباشه .







- بالاخره بعد از کلی کلنجار با خودم، از یک دندانپزشک غریبه وقت گرفتم تا برای سومین بار توی یکسال گذشته،پر کردگی دندان مذکور رو ترمیم کنه. طبق معمول ماشین رو میذارم پارکینگ هایپر و با عجله میرم سمت مترو. داخل فروشگاه سنگینی یک نگاه رو حس می کنم و محوطه بیرون هم‌دوباره می بینمش. پسر جوانی که به سختی ۲۵،۶ سال داره و از اون ریشهای عجیب غریب طالبانی، صورتش رو پوشونده. بعد میاد جلو و میگه ببخشید بلوک ۱۱ کدوم سمت میشه؟ میگم باید برید سمت پایین. من و من می کنه و میگه میشه یک سوال دیگه بپرسم؟ شما متاهلید؟ میگم به شما ربطی داره؟!! میگه مرسی و راهش رو‌می کشه که بره! بگذریم از این که نمیدونم با لباس فرم شرکت و قیافه خسته و داغون و پر شتاب من، چطور به فکرش چنین سوالی رسیده، به این فکر می کنم که این همه تکنولوژی و وسایل ارتباط جمعی و دنیای مجازی و تحصیلات عالی و هیچکدوم نتونستن توی سوالات مسخره ای که از چندین دهه پیش تا الان، غالب آقایون برای شروع صحبت (شاید هم به قول امروزی ها مخ زنی!!) طرح میکنن، تغییری ایجاد کنه؟! تغییر در نحوه ارتباط گیری که جای خود!!!

- شال های بافت خوشگلی داره. اگر امسال چند تا شال رنگ و وارنگ نخریده بودم که در نقش شال گردن ازش استفاده کنم، حتما یکی ازش می گرفتم. خانم خیلی هم محترمانه و قشنگ حرف میزنه. سر صحبتش با یکی از مسافرها باز میشه و میگه دانشجوی دکترای ادبیات فارسی هست و تا زمان دفاع از تز، داره توی مترو دستفروشی میکنه که روزگارش بگذره.

به نظرم هر کلمه دیگه ای، مازاد هست برای این دو تا موضوع.





سرم رو که از خواب بلند کردم، دلم نمیخواست از تخت بیام بیرون. گوشی گرفتم دستم و رفتم اینستا تا کامنت های جدید پای پست دیروزم از قرار دوستان مدرسه رو ببینم. صفحه رو که باز کردم، چشمم افتاد به عکسهای شب یلدای میم در کنار یک خانم و حلقه ای که دستشه. باورم نمی شد. خواب از سرم پرید. یاد حرف مهتاب افتادم که همیشه می گفت خانواده میم مخالف ازدواج ما بودن و دوست داشتن پسرشون با فامیل ازدواج کنه، برای همین با همه عشق و عاشقی ما، اون همه اذیتم کردند. مهتاب از دوستان وبلاگی قدیم بود که توی یکی از قرارهای پارک بانوان دیدم و کم کم باهم رفت و آمد پیدا کردیم. بعد هم که رفت و آمد ها خانوادگی شد و میم رو‌هم دیدم، پسر خوبی بود و شدیدا عاشق مهتاب. یعنی آدم عشق رو توی همه حرکاتش حس می کرد، خصوصا وقتی سال نود، روز تولد مهتاب نزدیک خونه شون  نوبت دکتر داشتم و از اونجا با کیک ، رفتم خونه شون  و شد تولد سه نفره. دو سال و دو ماه پیش هم به بهانه سورپرایز تولد مهتاب، با بچه ها رفتیم بیرون و شد آخرین دیدار جمعی من با اون دوستان. هر دوشون رو هم توی اینستا داشتم. یادم نیست پارسال  بود یا چند ماه بعد از اون قرار که یک روز مهتاب اومد روی تلگرام و گفت که بالاخره از میم جدا شده.توی این مدت هم چند باری احوالپرسی کردم و هر بار می گفت خبر میم رو داره که خانواده اش براش توی تدارک خواستگاری هستند و منم میگفتم چه اهمیتی داره وقتی دیگه همسر تو نیست؛ اما واقعا باور نمیکردم. حالا با دیدن این عکسها درستی حرف مهتاب برام ثابت شد. فوق فوقش به دو سال هم نمی رسه که جدا شدن. واقعا تونسته توی این مدت کوتاه با خودش کنار بیاد و زندگی جدیدی رو شروع کنه یا غم و خشم زندگی اول رو دوباره با خودش توی یک زندگی جدید برده؟.

بعد از جدایی اولین بار از همسر سابق، چند جلسه ای رو برای مشاوره، پیش خانم دکتر نوابی نژاد رفتم. می گفت تا سه سال، هیچ تصمیم بلند مدتی برای زندگیت نگیر. تمام خوبی ها و‌بدیهای قبلی رو حل کن و بذار کنار، بعد فکر یک ارتباط جدید باش. بگذریم از خودم البته که هنوزم به اون ارتباط جدیده نرسیدم: بعد  از گذشت نزدیک ده سال از جدایی دوم از همسر سابق که خودش بحث مفصلی داره. اما

دیدن عکس میم خیلی شوکه ام کرد. حالی که از دیدن ازدواج مجدد همسر دوستم داشتم، حال غریبی بود و هنوز از فکرش بیرون نیومدم، در حالی که دیدن عکس بچه بغل همسر سابقم توی لیست بلاک شدگان تلگرام، جز یک تعجب از شباهت بی نظیر ( و البته نه چندان زیبا) به خواهر جان جان همسر سابق، حس دیگه ای در من ایحاد نکرد. کاش مهتاب بتونه بی تفاوت باشه و همه مشکلات زندگی مشترکش براش زنده نشن و حرص نخوره.


پ.ن: با دقت که متنم رو خوندم، دیدم چقدر ناخودآگاه، همسر جان سابق، تبدیل شده به همسر سابق. شاید یک کم دیر، اما خیلی خوبه. انگار کم کم دیگه توی ناخودآگاه هم، اثری از اون آدم نمونده.

پ.ن. بی ربط: کاش "تو" هم از ناخود آگاهم بری بیرون. اومدنت خیلی سریع بود و کوتاه. نمیدونم حضورت چرا این قدر طولانی شده .







- از صبح میخواستم برم پیشش و حضوری تولدش رو تبریک بگم. فرصت نشد. بالاخره سر ظهر زنگ زدم. هنوز حرفم تموم نشده، شروع میکنه و قربون صدقه رفتن که تو چقدر خوبی و چطور همه خوبی ها توی یک آدم جمع شده و کاش توی چند نفر تقسیم بودی و ، با تعجب میگم که کار خاصی نکردم و باید زودتر از این میگفتم. میگه سومین نفری هستی که تبریک گفتی: فقط ماماتم و همسرم؛ دقیقا مثل خانواده نزدیکی بهم. بغض می کنم و حالم حسابی گرفته میشه که چطور میتونیم ساده ترین خوبی ها  رو از هم دریغ کنیم

- بی مقدمه اس ام اس میزنه که دلم برای شرکت تنگ شده. جواب میدم شرکت هم دلش برای تو تنگ شده و احوالپرسی میکنم. در جوابم  اس ام اس میزنه: دلم بغلتون رو میخواد، و من ناخودآگاه اشکم سرازیر میشه

- سه ماه هست که رفته و جز دو باری که توی چت تصویری مشترک با بقیه باهاش حرف زدم، ارتباطی باهاش نداشتم. بالاخره میرم براش پیغام احوالپرسی میذارم و میگم که جاش خالیه. اونقدر خوشحال میشه از پیغامم، که تا خود شب؛ یکسره برام پیغام میذاره و تند تند همه چیز رو تعریف می کنه.،

- بعد از ترافیک طولانی  و سردرگمی توی اون بیمارستان بی سامان، بالاخره در آخرین لحظات ملاقات، می رسم به دیدن مریض. بالای سررمریضی  که لوله تنفسی داره و فقط میتونه لب بزنه، فقط اشک می ریزم و بهش میگم زودتر خوب بشو و فقط خود خدا میدونه که چه معحزه ای کرد برامون، با دوباره برگردوندنش، خواهرم به عنوان دوست نزدیک از راه دور، چی کشید توی این مدت از نگرانیش؛ خانواده اش که جای خود


پ.ن. به تو: چند روز هست که توی سرم می چرخه کارت و آدرس اون داروخانه رو برات بفرستم. شاید برای داروهای فرزند عزیز، به دردت بخوره. اما همش فکر می کنم بعد ازاین همه مدت، باعث مزاحمت نشم. اگر به نظرتون لازم هست، بفرستمش.





برای امروز صبح، یک عالمه کار لیست شده بود که انجام بدم: از گرفتن جواب آزمایشهای دوره ای تا خرید تره بتر ودهدیه تولد همکار جان ، از ساخت کلید یدک در پارکینگ تا بخار دادن لباس فرم بعد دو سال و .بعد دیروز خواهر جان پیغام داد که فلان داروخانه، معادل خارجی داروهای شیمی درمانی رو داره، از اونجا بید تا کمتر عوارض ایجاد بکنه و بابا این همه اذیت نشه. مامان جان گفت میرم، اما من پیغام دادم که صبح زود میام یا با ماشین ببرمت یا خودم میرم؛ سر صبحی کل تهران رو دویدم که زود برسم، بعد می بینم مامان خانم خودش تنهایی رفته. خب یا صبر می کردید من برسم، یا دیشب می گفتی نیا. حالا اون همه مار که موکول میشه به آینده یک طرف، من اینجا چی کار کنم تک و تنها؟!! عصبانی ام، خیلی زیاد

- تنها فایده اش این بود که جمعه ام آزاد میشه و میتونم توی قرار نهار همکارها شرکت کنم. نه این که حضور اونجا خیلی برام مهم باشه؛ از تبعات حضور نداشتنم می ترسم؛ عین دفعه قبل.

- اونقدددد دلم میخواد یک پنج شنبه ام رو خالی خالی پیدا کنم، به دوست جان پیشنهاد بدم بریم همین شهر بغل، دیدار اون یکی دوست جان. اما نمیشه که نمیشه





- مورد فعلی عزیر  رو یادتون هست؟ ( پست دهم آذر پارسال. اما نمیدونم چرا لینکش رو نمیتونم بذارم اینجا) خب امسال به اولین احساس سرما، آوردم کنارم و هر شب با کلی آب داغ، بردم زیر پتو و کلللی خوشحال؛ که این همه گرما، کنارم دارم. بعد دقیقا یک شب بعد از این که یکی از اینها برای بابا خریدم که از عوارض دارویی جدیدش لرز کردن هست و به تاریخ مصرفش دقت کردم و دقیقا همون شبی که حس گلو درد و سرماخوردگی خواب راحت رو ازم گرفت؛ مورد فعلی بی وفایی کرد و پاره شد و نصفه شبی لباسهام نم دار شد! منم به جاش صبح تا به امید پنی سیلین رفتم دکتر و نداد (!!) موقع گرفتن اون قرص و شربتهای خواب آور، یکی دیگه برای خودم خریدم! هنوز بهش عادت نکردم و اصلا به خوبی قبلی نیست. اما توی سرما، هیچی بهتر از آغوش گرم یک مورد فعلی با روکش گل گلی نیست.!!

- گاهی آدم واقعا دلش میخواد یک شونه ای باشه که سرش رو بذاره روش و های های گریه کنه و سبک بشه. اما وقتی چشم امید عده ای آدم بهش هست، باید همیشه سرپا باشه و امید بده

- زمانی که الف و نون انتخاب شد، یکی از پیامک هایی که دست به دست می شد، هم به شدت خنده دار بود، هم کاملا تامل برانگیز. می گفت " با سوپور محله تون خوش اخلاق باشید. خدا رو چه دیدی، شاید فردا رئیس جم.هور شد. " همین!

- این که حس کنی به کسی اعتماد کردی و حالا همه دیوار اعتمادت فروریخته، این که یک نفر رو به شدت قبول داشته باشی، بعد با تصمیمی که هیچ جوره با عقل و منطقت جور در نمیاد، یک دفعه همه باورهات فرو بریزه و حس کنی همه ایمانت بهش بیخودی بوده، خیلی سخته. خیلی

- مورد فعلی رو هفدهم آبان نوشتم. تنبلی مفرط و بی انگیزگی، نمیذاره به نوشتن برسم. بقیه نوشته ها با همه حس ها و متعلقاتش به تاریخ روز هست.

پ.ن بی ربط: کاش شهامت داشتم یک عده آدم رو از اینستام شوت می کردم بیرون!






دلم میخواست  یکی باشه که براش بنویسم:

دلتنگم و دیدار / صدای تو ، درمان من است.

بعد با خودم فکر می کنم اگر کسی باشه که آدم این همه دوستش داشته باشه/ دوست داشته بشه؛ ممکنه بذاره که آدم این همه دلتنگش بشه؟.

پس یا کسی رو برای دلتنگ شدن نداریم، یا داریم، اما نمیذاره دلتنگش بشیم: در نتیجه اساسا نیاز به نوشتن چنین جمله ای نیست!!!


بعدا نوشت: شد مثل اون جمله معروف کسی لایق اشکهای تو نیست، کسی که لیاقتش رو داره، اشکت رو در نمیاره!!





زیارت/ عبادت یا اصلا هر کاری؛ مثلا همین نوشتن، حس و‌حال خودش رو می طلبه. بعضی وقتها حالت مساعد اون کار هست و فضا هم مناسب هست یا حتی نیست، اما حال تو غلبه می کنه و بهترین وضعیت اون کار رو اتفاق می افته. بعضی وقتها نیست و همه شرایط رو هم مهیا کنی،اون طوری که باید نمیشه که نمیشه

زیارت چهارشنبه شب ما توی مشهد، یکی از اون وقتها بود که حس و حال و بخت و . همه چیز مساعد بود و هر لحظه اش؛ هزار بار بود. از کار رفته بودیم هتل. آقایون همکار رفتند استراحت و من هم رفتم پیش ققنوس جانم. بعد اومدیم که بریم حرم. بعد مدتها، چادر مشکیم رو سرم کردم: چه آشنا و چه غریب. ساعت هشت جلوی حرم از هم جدا شدیم و قرارمون بود ساعت نه و نیم. همه وجودم شوق بود. یاد زیارت های دو نفره و همه دعواها و خوشی های سفرهای مشهد با همسرجان سابق، تند و تند از جلوی چشمم رد شد. تند و تند رفتم داخل. اون سقف های با عظمت و آینه کاری های زیبا و خود ضریح تنددتند زیر لب شکر خدا رو می گفتم و آرزوی سلامتی همه بیمارها رو داشتم؛ بیشتر از همه هم سلامتی بابا و مامانم. حس کردم ضریح اونقدر خلوت هست که بشه نزدیک شد و خودم رو به دل جمعیت زدم و یکی دو دقیقه بعد، رسیدم اون جلو. شعف بود و شادمانی. اونقدر اونجا موندم ( یا به عبارتی موندانده شدم، چون راه برگشت نبود!) که فرصت کنم همه رو دعا کنم و با شوق، شکر بگم. حتی تونستم گوشی دربیارم و اون همه نزدیک، از داخل ضریح و پولهای نذری، عکس بندازم. بعد هم نماز توی اون گوشه خاص و دقایق طولانی زل زدن به ضریح و قلبی که وسط جمعیت بود و با تمام توانش؛ با معبودش حرف می زد؛ شکر می گفت و ازش درخواست می کرد.

بعد زیارت، انگار چند تن سبکتر شده بودم.کاش همون شب پرواز برگشت بود و با همون حال خوب برگشته بودم.

زیارت فردا صبح و فردا عصرش، کاملا برعکس بود: از اون وقتها که آدم یک من میره و صد من بر می گرده. میری سمت حرم، شلوغ و همه جا صدای بلندگوی سخرانی. میخوای تمرکز کنی، صدای فریاد جناب سخنران نمیذاره. میخواهی به حرفهاش گوش بدی، چنان داره به دولت می تازه و از ظلم دپلت به علما میگه و از عاشقان حرم امام حسین مایه میذاره برای سرکوفت به مرذم عادی، که حالت بد میشه. اون قدر که حتی قید نماز جماعت ظهر رو میزنی و میایی بیرون. توی حیاط هم صدای نکره خطیبی هست که از فروش زن و بچه میگه در قیاس با فروش دین مردم. آخه شما دیگه آبرویی برای دین خدا گذاشتید که تازه با فروش زن و بچه هم قیاس می کنید؟. با اعصاب خرد، میزنم بیرون با غیض چادرم رو بر می دارم و میرم سمت بازار رضا تا شاید دیدن اون همه رنگ و عطر، حواسم رو پرت کنه؛ اما بازار پر جمعیت بی رونق و اووووون همه جنس چینی؛ از مهر و سجاده تا نقل و دمنوش خارجی‌ حالم رو بدتر می کنه.بعد از ظهر که با همکارها می آییم، بیشتر توی صحن های مختلف می گردین و کمتر حس زیارت هست. اگر صدای بلندگو مزاحم نبود، شاید نشسته یاسین خوندن توی صحن؛ می توتست حالم رو بهتر کنه.

عصر بچه ها رفتن سمت فرودگاه و من هم اتاق رو تحویل داده بودم، یک کم توی مغازه ها میگردم و دم مغرب باز میام سمت حرم. غرپب پنج شنبه هست و حسابی شلوغ. ساعت شش قرار هست فامیل جان رو ببینم و برای همین قصد زود بیرون زدن، ترجیح میدم برم طبقه پایین. دست بر قضا می فهمم که اونجا نماز جماعت عربی هست. چاره ای ندارم و یک گوشه خلوت انتخاب می کنم و تنهایی نماز می خونم. قرآن دستم می گیرم و سعی میکنم با خدا خلوت کنم. اما صدای وحشتناک سخنران، اون هم به عربی، اعصابی برام نمیذاره. از اون جالبتر؛ شعار مردم اون پایین هست که به عربی برای طول عمر و انقلاب و با حال خراب میزنم بیرون، توی خیاط باز یک سخنران دیگه و صدای آزارنده فریادش.

با خودم فکر می کنم که چرا جایی که آدمها میخوان با خودشون و خداشون تنها باشن، عبادت کنن، فکر کنن و با خدا حرف بزنن؛ باید این همه پر سر و صدا و حرف و البته از نوع جهت دار یش باشه؟! توی خانه خدا / مسجد پیامبر، جز صدای اذان در اوقات پنج گانه و صدای نماز جماعت، هیچ وقت هیچ وقت؛ نه سخنرانی هست، نه پخش دعا و . ( البته به حز نماز جمعه که من نرفته بودم البته) اونجا آدم میتونه ساعتهای طولانی در آرامش بنشینه و قرآن بخونه یا با خودش و خدا خلوت کنه، اما توی حرم امام رضای خودمون؛ با این همه شکوه و زیبایی و ساختمانهای قشنگ و صحن های تو در تو و حیاط های دلباز خدایا، ما رو هیچ وقت به حال خودمون؛ تنها رها نکن.






- برای خرید زیتون شکسته که خیلی سخت گیر میاد، میرم نمایشگاه مواد غذایی و طبقه بالای سالن حجاب، خیلی اتفاقی بر می خورم به نمایشگاه اسباب بازی و وسایل سرگرمی کودکان.(سلام ویژه خدمت "تو" که از پیاده روی ها، دیگه اون طرفها نرفته بودم) خلاصه وسوسه شدم و خمیراسلایم برای خودم خریدم و تمام شب رو به بازی با خمیر گذروندم: خیلی خوب بود! چند روز بعد توی شرکت حرف مواد اولیه ای وی ای برای عایق بود، به مدیرم میگم که تنوع گریدشون زیاده و قیمتهاش متفاوته. مثلا همین خمیرهای بازی هم بیس اصلیشون ای وی ای هست. بعد به مدیرجان میگم راستی من تازگی ها از این خمیرها خریدم و خییییلی خوب بود. مدیرجان میگه کار تو از کودک درون گذشته! مهد کودک درونت خیلی فعاله!! کاش واقعا میشد گاهی برم به مهد کودک درون و به هیچ چیز جدی و غم انگیزی فکر نکنم

- اعصابم خیلی خرده. دارم برای یکی  از همکارها توضیح میدم که بی توجهی واحد محترم مجاور و کارشکنی هاشون چطور داره اذیت می کنه، چشمم از پنجره به بیرون می افته و‌ دیدن ابر و‌آفتاب، از جا بلندم می کنه که دنبال رنگین کمان بگردم. چشمم که به رنگین کمان می افته، جیغ می کشم بچه ها رنگین کمان!! همه هیجان زده می دوند سمت پنجره و‌تند و‌ تند عکس و لذت بردن از اون همه زیبایی. حالا اون فریاد ناگهانی به کنار؛ جماعت متعجب موندن که من چطوری اون قدر ناگهانی تونستم تغییر وضعیت بدم و حالم خوب بشه!

- دوشنبه شب از سفر مشهد حرف میزنم. مامان میگه این هفته نمیایی این طرفی؟ میگم چهارشنبه و پنج شنبه ماموریتم و جمعه میام انشاله. میگه دلم برات تنگ میشه تا جمعه. میگم من که به هر حال جمعه می اومدم پیشتون. فرقی نداره تهران باشم یا سفر. میگه نه. راه دوره و تا جمعه بیشتر دلم برات تنگ میشه و من به سختی بغضم رو جمع می کنم که چی میکشه دل مامان جان از غربت و دوری و اییییین همه فاصله خواهر جان ها

- بعد مدتها، مدیرجان به زور من رو میفرسته ماموریت. به همکارها هم سفارش می کنه که خیلی هوام رو داشته باشن و سعی کنن بهم خوش بگذره و حسابی رفرش شده برگردم. چی از ماموریت مشهد بهتر، اونم وقتی بلیط برگشت رو چند ساعتی دیرتر از بچه ها بگیری که یک کم بیشتر توی سفر باشی. زیارت نطلبیده جای خود، دیدن ققنوس گروه خانم نویسنده هم که خیلی چسبید. هرچند دیدن از نزدیک خیلی از چیزهایی که در موردشون شنیدی و با شک، باور کردی. باشه شاید توی یک پست دیگه و مفصل

- به نظرم یکی از زیباترین اختراعات بشر، حلقه/ انگشتر هست! نمیدونم این لامصب چرا این قدر جذابیت داره و چرا دست داشتنش برای مجردها چندان خوب به نظر نمیاد. همسر جان سابق، علاقه من به این موجود رو درک کرده بود و تا حد ممکن رعایت می کرد! بارها و بارها برای خریدش رفتم و‌نهایت دلم نیومده، چون به نظرم این مقوله، اصلا خرید یک نفره بردار نیست و فقطططط باید دو نفره رفت و هدیه گرفت! گاهی اونقدر دلم حلقه/ انگشتر دست کردن میخواد که فکر کنم عاقبت یک روز تنها انگیزه و‌دلیلم برای ازدواج، داشتن حلقه باشه! حتی فکر می کنم اگر "تو" برام یکی می خریدی یا حتی حرفی از خریدش می زدی؛ همون لحظه و بدون توجه به همه اختلافات و نامتناسب بودن ها؛ ازت می پذیرفتم و راهی دفترخونه می شدیم!!!!

- ازسر تغییر روحیه، تک و تنها سر از بازار تهران درآوردم و متعجب که چرا بعد این همه سال زندگی؛ اونجا رو بلد نیستم! بعضی تصاویر از دوران راهنمایی به قبل توی ذهنم هست، اما بعد از اون؟.

- روزگار سختی هست: هر روز خبر تعطیلی/ بیکاری اطرافیان، کمبود همه چیز، قیمت های سر به فلک ، بیماری و این همه درد که اطرافم می بینم؛ ضعف و لاغری بیش از حد بابا، نگرانی برای مامانم و مامانش و خواهرجانها و . سعی میکنم کمتر فکر کنم و ازشون بنویسم و غربزنم. ترحیح میدم از روزنه های کوچک امید بگم، به جای چاه های بزرگ نا امیدی.

- به یک دیدار غیر منتظره/ برنامه ریزی شده دوستانه؛ خصوصا یک طبیعت گردی ناب؛ سخت نیازمندیم.





نمیدونم از بالا رفتن سن هست یا از انجام ندادن. هر چه که هست، امروزِ روز، کلی از مهارت هایی که قبلا داشتم رو از دست دادم؛ درسته که جای تاسف داره، اما وقتی به کارم نمیاد؛ داشتن یا نداشتنش چه فرقی داره؟.

- یک زمانی بلد بودم توی کمتر از دو ساعت، تجهیزات کامل یک سفر چند روزه با تنوع کامل از هتل تا چادر خوابی رو مهیا کنم تا با سمند تیزپا و بعد ازفروختنش  با پراید جان، بزنیم به چند صد کیلومتر جاده

- بلد شده بودم با هر چیزی که دستم می رسه، انواع و اقسام ترشی جات رو درست کنم و هدیه و سوغاتیم به غالب اطرافیان، باشه یکی از اون ترشی های دست ساز.

- کار‌توی آزمایشگاه، باعث شده بود که جنس و خواص خیلی چیزها رو صرفا با یک بازدید ظاهری و رنگ و بو و دود و تشخیص بدم. می تونستم با بهترین تقریب، بهترین مواد موجود رو برای رسیدن به یک خواص مشخص؛ پیشنهاد بدم

- دستپخت عالی و سفره متنوع و رنگارنگ، دیگه تقریبا شده از آرزوهای محال. طی کمتر از دو ساعت، مهمونی پونزده تا بیست نفره رو ردیف کردن هم که دیگه هیچ

- بلد شده بودم که توی کمتر از نیم ساعت ؛ چمدان سفر/ ماموریت ببندم و با همه لوازم مورد نیاز، بزنم به دل مسیر

- کوله ام همیشه پر از لوازم بود و توی پنج دقیقه، آماده می شد برای یک صعود عالی

- طی نصف روز، میتونستم همه خونه رو جارو گردگیری و تمیز  کنم، طوری که حس خونه تکاندن دست بده از برق زدن و مرتبی.

- می تونستم به شدت  اشتهام رو کنترل کنم و حتی تا دو سه روز، چیزی نخورم. هله هوله خوردن و غذای ناسالم هم که اصلا حرفش رو نزن. اما الان تا چند کیلو خوردنی از همه رقم رو وارد معده جان نکنم و حالم بد نشه،  نمیتونم دست از خوردن بکشم.

.

- خدای مهربون، شکر به همه آن چه که دادی و بعدا پس گرفتی، دیگه بقیه داده رو نگیر ازمون لطفا





تجربه ثابت کرده، وقتی یک آدمی بعد مدتهای طولانی؛ یک دفعه پیغام میذاره و حالت رو می پرسه و میگه که دلش برات تنگ شده و بلافاصله پشت سرش می پرسه کجا کار می کنی؟ / راستی تو فلان جا کارمی کردی؟، یعنی دقیقا یک کاری اون طرفها داره و احتمالا ممکنه از تو کمکی بربیاد و باعث شده یک دفعه دلش برای تو تنگ بشه!

حالا این که از آدم کاری بر بیاد و کمکی از آدم بخوان  (البته صحیح یا غلط اون خواسته/ انتظار هم جای خود) ، هیچ مشکلی نداره، اما بی زحمت حرف دلتنگی و اینها رو پیش نکشن لطفا! یک دفعه یک پیغام/ زنگ بزنن و سلام و احوالپرسی و حرفشون رو بزنن. دلتنگی و  دلم میخواد ببینمت رو دیگه خرابش نکنن لطفا!

پ.ن: حالا ببینم حدسم درسته یا این دفعه واقعا فرق داره و یکی دلش عمیقا برام تنگ شده، بی انتظار!

پ.ن. بی ربط: عین اون تماس تلفنی بعد یکسال و سوال در مورد دارو. خیلی شفاف و بی حاشیه و انسانی. همین جوری خوبه به خدا

پ.ن همیشگی: خدایا شکرت. حتی یک لحظه، لطفت رو ازمون دریغ نکن.


بعدا نوشت: این مورد دیگه از همه جالبتر بود! وقتی گفتم فلان جا هستم، دیگه هیچ جوابی داده نشد.!!






هیچ راهی نیست، باید بلند بشم و ادامه بدم. اگر روحی یا جسمی، از پا در بیام؛ هیچ کسی کمکم نیست. انتخابی به جز سر پا بودن ندارم

صبح واقعا انرژی ندارم. انگیزه هم همینطور. اما راهی نیست. به سختی از تخت می زنم بیرون. یک لیوان نسکافه داغ درست می کنم و علیرغم میلم و توی سرمای سر صبح، سر از زیر دوش در میارم. این چشمهای گود افتاده و صورت رنگ پریده؛ مگر با فشار آب گرم قابل تحمل بشن.خیسی کوچه، خبر از بارانی میده که حتی صداش رو هم نشنیدم. اما دوباره نم نم باران شروع میشه و این یعنی خود خود اجابت

با بی میلی تمام، راهی میشم. قبل از اون میرم سراغ کمد و بسته قرص ویتامین دی رو برمیدارم تا یکی خارج از نوبت مصرف دو هفته یک بارم، بخورم. میدونم که کمبودش باعث افسردگی هست، شاید خوردنش بتونه یک کم سروتونین مغزم رو تقویت کنه. دلم هیچ مدل خوردنی رو نمیخواد.

خیلی اتفاقی، هوس آهنگی رو میکنم که یک زمانی فکر می کردم توی احوالم با "تو" مصداق پیدا میکنه: "  منم و وحشت تردید یه عشق." اما حتی یادت هم نمی افتم. سیستم رو روشن نکرده، قرص ویتامین دی پنجاه هزار رو می خورم و میرم سراغ کارها. اول از همه، سراغ ارسال محموله ای رو میگیرم که دیروز باید می رفته و طبق آمار، تا فردا هم بیشتر نداریم. کارشناسش ماموریته و تلفن جواب نمیده. با این در و اون در زدن، می فهمم اصلا ح محموله حرکت نکرده و این یعنی فاجعه. مطمینم یک جای کاراشتباه هست و موجودی باید بیشتر از این باشه که فردا کم بیاد. اما معمولا اثباتش طولانی میشه و طبق روال، اول موجودی رو می برم بالا و بعد دنبال گمشده می گردم. میرم سراغ مدیرجان که فعلا اطلاع رسانی کنم: با داد و فریادش و تهدید دخترک مسیول آمار که امروز هم نیست ادامه پیدا می کنه که چرا دیروز توی اقلام کسری، اعلامش نکرده. هرچی هم میگم طبق آماررهفته قبل هنوز باید داشته باشیم و‌موجودی که دیروز اعلام شده افت شدید داشته و احتمالا یا اشتباه هست یا ضایعات ناگهانی؛ فایده ای نداره و تهدیدهای از راه دور دخترک، ادامه داره

بالاخره همکار در ماموریت تماس میگیره و وقتی معترض میشم که چرا علیرغم توافقمون، دیروز ارسال نداشته، میندازه گردن مدیرجان که با ایشون هماهنگ شده و جیغ و فریاد من که باید به من خبر می دادی هم تاثیری نداره. بهش میگم به فکر ماموریتش باشه و خودم این طرف رو جمع میکنم. مطمینا الان و‌وسط عصبانیت مدیر جان، وقتش نیست که بهش بگم و البته که مطمینم سو برداشت یا خرابکاری همکار هست، وگرنه محاله مدیرجان با ارسال محموله مخالفتی داشته باشه توی این اوضاع!

غم و‌افسردگی دیگه مجالی برای بروز ندارن. باید همه فکرم رو به کار بگیرم و سوتی همکار محترم رو جمع کنم. کار و مکاتبه و چای و همه چیز دیگه تعطیل میشه و می افتم به زنگ و تماس و فکر و فکر و ماشین و هماهنگی هزار تا چیز، تا بتونم با این وضعیت نابسامان حمل و نقل و اعتصاب؛ تا کمتر از ۲۴ ساعت آینده، محموله رو ۱۴۰۰ کیلومتر جابه جا کنم.

تا عصر اونقدر جلسه و کسری و هماهنگی و تماس و هست که دیگه خودم فراموش میشم! فقط وقت میشه سر ظهر سراغی از بابا بگیرم که در حال ترخیص هست و مامان که میره فیزیوتراپی برای دستش. با چهره ای بی رنگ اما ملتهب و داغ از درون، با اندک عطر خاصی که امروز زدم تا یک کمی حالم رو بهتر کنه، با شلوار جینی که با مانتو فرمم پوشیدم تا یک کم تغییر باشه و کمک به حالم؛ با این همه دوندگی که از صبح کردم و استرسی که کشیدم، و شاید هم به مدد  دوپینگ ویتامین دی، بالاخره سرحال، روز رو به غروب می رسونم. آهان! تازه وسط این همه کار، برای خواهر مدیر جان هم هماهنگ کردم که بدون نوبت، بره کلینیک دوست جانم برای فیزیوتراپی!

بالاخره آخر وقت، با انبوه نامه ها و کارهای مونده، میرم سراغ مدیرجان و میگه که خسته لست و میخواد بره و یک کم غر میزنم که کارهای من مدتهاست مونده و نشده صحبت کنیم. نامه ها رو باهم جمع می کنیم و وسطش با مثال ارسال نشدن محموله دیروز، علیرغم هماهنگی قبلی و تموم کردنش به این که به خواست شما ارسال نشده، از سو برداشت همکارها از ناهماهنکی من و مدیرم گله میکنم و کاملا حق به جانب، از بحث خارج میشم و قرار میشه توی جلسه این هفته، با بچه ها در موردش حرف بزنیم. یک کم هم حرف متفرقه می زنیم و میخوام در مورد مشکل دو ماه مونده حرف بزنم که میخواد بره و قول میده که فردا، یک ساعت تمام برام وقت بذاره. بعد هم بهم میگه یک کم فکر خودت باش و با یک سفر یا ورزش، نذار از پا در بیایی

این که حس میکنم کسی هست که بتونه توی این اوضاع، کارم رو حمایت کنه - علیرغم گاهی عصبانیت ها و استرس ها، این که در عین این همه مشکل، میتونه حواسم به همه چیز باشه و با یک مدیریت بحران، مانع توقف خط بشم، این که میتونم این همه حس مسبولیت داشته باشم و از همه مهمتر این که اصلا توی این اوضاع و احوال، کار هست و درآمد هست و سلامتی؛ خدا رو شکر می کنم و تازه می رسم به کار معمول روزانه و تا خود هفت و نیم شب، کلی کار انجام میدم.

نوشتم تا یادم باشه، هر سربالایی، سراشیبی هم در پی داره و اساسا زندگی، تشکیل شده از قله ها و دره ها. این که حتی با بدترین روحیه، باید بلند بشم و روی پای خودم بایستم و به زندگی ادامه بدم؛ چون اساسا راه دیگه ای وجود نداره. نوشتم؛ حتی اگر کلی پرت و پلا و پر از غلط باشه، چون اینجا تنها جایی هست که میتونم خود خودم باشم، با تمام حس های همون لحظه ام؛ حتی اکر کاملا متناقض از روز قبلش باشه.


خدای مهربانم: شکر می کنم و "از برای توان و قدرت، دعا می کنم."




حتی اگر پنجاه بار، تنهایی کوه رفته باشی؛ وقتی مدتی رو با جمع دوستان بری؛ دیگه محاله بتونی تنهایی پا توی کوه بذاری.

حتی اگر صد بار، تنهایی توی پارک قدم زده باشی، وقتی چند بار دو نفری قدم زدی و ساعتها حرف زدی - حالا فرقی نمی کنه خواهر جان باشه یا دوست نازنین یار"تو" - ، دیگه محاله بتونی تنهایی برای قدم زدن بری پارک؛

( خصوصا جایی مثل پردیسان که فقط و‌فقط برای تند تند قدم زدن هست.)

حتی اگر بارها و بارها، تنهایی رفته باشی تیاتر/ کنسرت/ سینما اما وقتی چند بار با دوست نازنین رفته باشی و لذت همصحبتی، سرشارت کرده باشه؛ دیگه محاله بتونی بلیط تک نفره بخری و بری .

وقتی غروب جمعه هایی بوده باشه که دو نفره و با کیک دستپخت خودت و چای صورتی رنگ آرامش توی هوای تازه و بین درختها، به شب رسیده باشه؛ دیگه محاله بتونی غروب جمعه، تنهایی از طعم کیک کاپوچینو لذت ببری؛ حتی اگر روش یک عالمه سس شکلات ریخته باشی و همه خونه رو عطر کیک پر کرده باشه

پروردگار مهربانم، ناراضی و ناشکر نیستم، فقط ازت میخوام دوباره توانایی لذت بردن تک نفره رو بهم برگردونی، وقتی خیلی وقتها، دسترسی به یک همراه خوب؛ میسر نیست؛ فرقی هم نیست بین نبودن دوست نازنین، دوستهای عزیز کوه و سفر، یا حتی "تو"




از همه حرفهای نگفته و پستهای نوشته نشده و سوژه های نیمه رها شده در ذهن که بگذریم، امروز عصر؛ بازرصدای انفجارربود و لرزش ساختان زیر پای من که باز دلم لرزید و قلبم به طپش افتاد و یادم رفت به صدا و‌موج وحشتناک انفجار سال ۹۰ که پشت میز بودم و حادثه سال ۸۴ که از دور وصفش رو شنیده بودم و ناخود آگاه، یاد " او" افتادم و بی اختیار نگران شدم صدای آژیر آتش نشانی و جهت حرکتش، من رو راهی پنجره های اون سمت ساختمان کرد و دیدن دود سفید چنددصدمتر پایین تر و شنیدن از شعله هایی که تمام شده بود ؛ امید داد که انشاله حادثه به خیر گذشته و تعداد مصدوم کم بوده باشه


- باشد که دستم به نوشتن؛ روان شود باز




گرمای زیاد، کلافه و عصبیم می کنه. از گرمای تابستان متنفرم. اما کوتاهی روزهای پاییز و زمستان، بیشتر اذیتم می کنه. این که تا چشم نزدی، همه جا شب شده و تاریکه و تنها راه فرار از تاریکی، خوابیدن هست! این که باید توی تاریکی شب بیایی خونه. اصلا  وقتی نمای شیشه ای شرکت جان، همه تاریکی رو درون خودش می کشه و ساعات آخر کار کردن توی تاریکی هست و بعد هم باید توی تاریکی به ماشین جان برسی، این که گرفتار ترافیک سر شب میشی  و خونه رو توی روشنایی نمی بینی، همه اش پر غصه است. از اون بدتر هم سرد شدن هواست که هیچ راهی نمی مونه برای فرار، الا بغل کردن کیسه آبگرم و خزیدن زیر پتو. تاریکی - زود شب شدن - و سرما، خودشون به حد کافی توانمند هستند برای به افسردگی کشوندن یک آدم سالم. امان از اون که این همه دلیل بیرونی هم توی جامعه و  بیماری توی خانواده باشه. کاش این زمستون رو بی دردسر به بهار برسونم. کاش با خبرهای خوب سلامتی و رفع مشکلات و رونق جامعه و بازگشت اخلاق، شادی؛ مهمان شبهای سرد و تاریک زمستان و البته کل زندگیمون بشه

خدای بزرگ، مهربانی ات رو بیشتر کن و مردم این سرزمین رو محکم توی بغلت بگیر و از این اوضاع نابسامان نجاتمون بده. عزیزان من رو هم محکمتر بغل کن و با سلامتیشون، لطف ودنعمتت رو در حقمون تموم کن.


پ.ن: بالاخره پست مربوط به چهارم شهریورماه، هرچند اون طوری که دلم می خواست نشد، اما تکمیل شد و از آرشیو موقت خارج. به تاریخ خودش هست: چند پست پایین تر.




۲۷ شهریور ماه ۷۸، اولین روزی بود عین یک کارمند واقعی، صبح سوار سرویس شدم و با کارت ساعت زدن، روز کاری رو شروع کردم. نوزده سال تموم، توی چهار تا شرکت متفاوت

صبح که می خواستم از تاریخ بنویسم، هزارتا فکر توی سرم بود. الان هیچ کدومش یادم نیست!! 


بی ربط نوشت: چند تا پست قبل نوشته بودم: " خدایا میشه امروز، دقیقا همین امروز سه شنبه؛ یک تماس تلفنی باهام گرفته بشه که خیلی برام خوب باشه و خوشحالم کنه؟ " 


اون روز، واقعا دلم یک تلفنی میخواست که حالم رو خوب کنه. شنیدن صدای یک دوست، که انتظارش رو نداشته باشم؛ می تونست خستگی رو در کنه.  عاقبت هم وقتی که دیگه اصلا یادم رفته بود صبح از خدا چی خواستم، همکار جان به سرربرنده دررمرخصی زایمان زنگ زد و همون چند دقیقه کوتاه حرف زدن، کلی انرژی داد بهم. 

توضیح تکمیلی: بعضی ها فکر کردن که منظورم از تلفنی که خوشحالم کنه، یک تلفن "خاص" بود یا آدم "خاص".اما واقعا این نبود. "خاص" بودن، اضطراب و دلشوره های خاص خودش رو هم داره که خیلی وقتها آدم واقعا آمادگیش رو نداره.


پ.ن: نمیتونم بگم که از شنیدن صدات و خبر سلامتیت خوشحال نشدم، اما استرس زیادی رو هم تحمل کردم. بیشتر از همه هم از شنیدن یک خبر بد می ترسیدم که خوشبختانه نبود!






۱۸ سال پیش ، ۲۴ شهریور ۷۹ وقتی داشتن خطبه عقد رو می خوندن؛ توی خونه چون پدر محترم اساساً  به عقد محضری اعتقاد نداشتند و اصرار داشتند که حتما این کار توی خونه انجام بشه حالا که مراسم نداریم؛ اگر از اطرافیان میپرسیدی که در مورد چنین روزی چه فکری میکنند؛ حتما می گفتند شهریورماه؟ الان باید دنبال کیف و کفش و لباس مدرسه بچه ها باشی و   از آن طرف هم فکر چیزهایی که باید برای ذخیره زمستون توی فریزر گذاشت! اما خودم هیچ ایده ای ندارم یعنی یادم نمیاد به چی فکر میکردم!  همه آرزوی من طلب عشق بود که فکر می کردم بهش رسیدم .در مورد آینده و بچه نظر خاصی نداشتم.


امشب وقتی به عنوان آخرین نفر در واحد را بستم و توی تاریکی راهی ماشین جان شدم یه دفعه یادم افتاد به ۱۸ سال پیش . نه اینکه از صبح یادش نبوده باشم،  اما این سوال بهم دست داد که اون موقع در مورد امروزم چه فکر می کردم؛  اگر بهم میگفتن تو یک شرکت معظم یه سمت قابل قبول داری، یک  ماشین نو گرفتی، تو فکر برنامه ریزی مناسب خودت و همکاران برای ماموریت شهرستان هستی،  اگر می‌گفتند الان بابا بیمارستان هست و شیمی درمانی میشه و خواهر جانهات رو ماه هاست که ندیدی مطمئناً باور نمیکردم!  اما خب الان تو این موقعیتم. ناراضی نیستم؛ خیلی هم بابتش خداروشکر می کنم اما کی از فرداش خبر داشت که من داشته باشم؟.


آرزوم عشق بود که بد یا خوب؛ هرچند کوتاه، ولی تجربه اش کردم. توی مکه از خدا آرامش خواستم، که میشه گفت تا حد زیادیش رو بهم داد. چون حتی توی بدترین لحظات، حس می کنم قلبم آرومه. سلامتی عزیزانم رو خواستم که تا الان تا حد زیادی داشتم و امیدوارم بعد از این هم بیشتر ادامه داشته باشه


راستی، حتی بابت "تو" هم ممنونم. حضور "تو" توی زندگیم، هرچند کوتاه، حس بسیار خوبی برام داشت و لمس قلبم؛ باعث شد خودم رو بیشتر دوست داشته باشم. همه تلاشم این بوده که  با مهربانی، اطرافم رو جای بهتری برای زندگی بسازم و حالا وقتی گاهی می شنوم که حضورم مثل یک "قلب" بزرگ هست توی زندگیشون، عمیقا خوشحال میشم. کاش خیلی زود، با یک سفر دلچسب یا یک صعود خوب با دوستان خوب کوه، یک کم نشاط بپاشه به این روزهای پر از تنش.




پ.ن: دو بار پاک شدن همه اون چه که نوشته بودم و پریدن نصف جملات از ذهن رو اضافه کنید به اون همه غلط تایپی که با گوشی لمسی میشن عامل فراری دادن من از نوشتن


برمی گردم؛ انشاله خیلی زود .





- روزها تند و تند دارن میگذرن. اول هفته، چشم به تعطیلات آخر هفته دارم. نمیفهمم صبح چطور به غروب و شنبه چطوری به چهارشنبه می رسه. برای آخررهفته هزارتا فکر می کنم. از تمیزی اساسی خونه تا گشت و‌گذار و کتاب و آخرش به هیچکدوم نرسیده،  منتظرم صبح شنبه بشه و برکردم به جایی که فکر می کنم مفیدترم.

- دو سه هفته پیش پستی رو شروع کردم و نیمه ماره موند. نمیخوام تاریخش دست بخوره و کامل هم نشده. بعد همینطور مونده و پست بعدی رو هم نمیتونم بنویسم!

- برای کمک به یک پایان نامه، توی تظرسنجی اینترنتی شرکت کردم. درباره خانمهایی بود که جدا شدن. تمام مدتی که داشتم سوالها رو‌جواب نی دادم، با خودم فکر می کردم که توی فاصله دو سه سال بعد از جدایی، مطمینا جوابهام با الان خیلی متفاوت هست. چه از تظر احساسی و چه فمر به آینده یا حتی نگاه به گذشته زندگی مشنرک. هیچ جایی هم نبود که برای اون دانشجوی بنده خدا یادداشت بذارم که لااقل بعدذاززسوالهای عمونی دررمورد سن و تحصیلات، می پرسیدی که چندسال از جداشدن گذشته. به نظرم کلی از اعتبارپاسخ ها، دقیقا به همین موضوع برمی گرده و میتونه باعث تناقض شدید توی جوابها بشه.

- عوارض بالاتر رفتن سن رو حس می کنم: نور کم واقعا بیناییم رو تحت تاثیر قرار میده. از اون طرف همه اش دنبال بزرگ کردن صفحه و بزرگتر خوندن و دیدن نوشته هام!

- ماشین جدید و ضبط سالم و پر امکانات، باعث شده دوباره مسیر رو به شنیدن بگذرونم. اما تجربه خوبی نبوده برام. آهنک های زیادی شاد، میرن روی مغزم و تا چند ساعت همه اش توی گوشم زنگ میزنن. آهنگ های قدیمی هم  یا می برن  به خاطرات، یارسر از حسی در میارم که پر از غم و‌ناراحتیه و تنها چیزیه که این روزها واقعا بهش نیازی ندارم. موسیقی بی کلام هم خوابم میاره!!

- بر خلاف قدیمها، اصلا تنهایی نمیاونم جایی برم. کوه که پیشکش؛ حتی تیاتر هم دیگه تنهایی حوصله ام نمیاد. از اون طرف از هر قرار و دیدار دوستانه ای استقبال می کنم. هرجور شده و حتی با کلی تاخیر، خودم رو سر قرار می رسونم و سعی می کنم زمانی که اونجا هستم، کمترربه چیز دیگه ای فکر کنم. حالا این قرار، از تنوع خوبی هم برخورداره! فرق نمی کنه دوستان قدیم مدرسه باشن یا دوست جان جانها. دوستان گروه خانم نویسنده باشند یا همکاران قدیم. از هر دیداری استقبال می کنم. ( رافی بانو. بتونم از سر کار زود بزنم بیرون؛ حتما میام پیشت). و البته که اینها غالبا شامل مهمونی توی خونه نمیشه و همه اش تپی پارک و کافی شاپ و رستوران هست یا حتی نمایشگاه! البته به جز خونه همکارجان به سر برنده در مرخصی زایمان.

- از اوضاع این خاک هم که بهتره چیزی نگم و فقط دست به دعا ببریم به امید معجزه ای که سامانمان بده. البته که از خونسرذی خودم متعجبم! اما میدونم وقتی جایی شرایطی پیش میاد که هیچ کاری از دست آدم برنمیاد، بهتره به هیچ چیزی فکر نکنه و خودش رو از خبرهای  بد و تحلیلهای عجیب و غریب دور نگه داره و مراقب سلامتی و اعصابش باشه تا لااقل وسط این همه کمبود، هزینه بیماری و معضل نبودن دارو بهش اضافه نشه!

- بدجوری معتاد تل.گرام شدم. بدون شرکت در بحث های ساعت گذشته، شب که می رسم تک تک پیغامهای صبح تا اون موقع رو میخونم. میدونم اعتیاده، اما نمیتونم ترکش کنم!

- تاریخ رو که نگاه کردم؛ رسیدم به روز  اولین دیدار و البته تبریک تولد پسر "تو". نمیدونم چه تاثیری روی روح و روان من داشتی که از ذهنم پاک نمیشی. اما مطمینم اگر اندکی ازبار احساسی داستان کم می کردم و عقلانیت یا منطق رو جدی می گرفتم، همون دیدار اول کافی بود برای فهمیدن این همه فاصله و نیازی به کشوندن دل، تا یکسال بعدش نبود. آخه کی میتونه برای اولین دیدار یک خانم محترم، ساعت هفت شب بهش زنگ بزنه و برای یک ساعت بعد توی یکی از شلوغترین پارکهای تهران دعوتش کنه برای صحبت جدی؟ هرچند که در نهایت؛ از تجربه ای که بود؛ پشیمون نیستم.

- حدود یک سال از وقتی غیر رسمی و پراکنده چادر سر نکردم میگذره. چند ماهی هم از وقتی که کامل کنار گذاشتمش. با همه احترامی که برای عقاید اون موقع خودم و البته عزیزانی که به حرف دلشون چادر دارن قایل هستم، اما واقعا باور نمی کنم که چطور بیست و یک سال تمام، چادر سرم می کردم. از سختی اطوکاری تا روی سر نگه داشتن و جمع و جور کردنش و جالبتر این که نگاه و رفتار غالب خانمهای چادری رو با بقیه که می بینم، واقعا حالم بد میشه. به خیلی از بقیه؛ حق میدم اگر که حس خوبی نسبت به من و چادرم نداشتند، وقتی بیشتر چادری ها؛ این طور با نفرت و تحقیرآمیز با بقیه برخورد میکنن. البته اساسا نگاه بالا به پایینی که متاسفانه غالب مذهبی ها و معتقدهای ما به سایر مردم و به قول خودشون بی دین ها دارن رو نه درک می کنم، نه تایید.

- بس نیست؟! بعد از این همه مدت طولانی ننوشتن، زیادی پرت و پلا نشد؟!

- راستی: تبلیغات جشنواره تولید کتابهای صوتی امسال، هیچ حسی در من ایحاد نکرد. حیف از استعدادم!


# خدای مهربان، دعایم همچنان سلامتی  بیماران و عزیزان است، بیشتر از همیشه پدر و مادر و خواهرجانها و البته صلح و آرامش و رفاه مردمان سرزمینم.


پ.ن: داشتم حساب می کردم که محرم از کی شروع میشه. رسیدم به این که امشب دقیقا دو شب مانده به محرم. معادل ۹ بهمن ۸۴ که دوباره عقد کردیم. ( نزدیک به تاریخ اولین بار که ۲۴ شهریور ۷۹ بود). جالبه که دیگه خیلی چیزها یادم نمیاد. واقعا از اون حساسیت روی تاریخ ها، افتادم یا رسیدم به سنی که حافظه کمتر یاری می کنه؟

. سکوت و آرامش صبح رو دوست دارم، وقتی که هیچ کسی نیست و فقط صدای پرنده هست.  اگر گیج خواب نباشم البته!






امروز، دقیقا چهار سال از اولین روزی که اومدم توی این شرکت جان، گذشت. خب الان یک کم حواشی زیاد هست و اوضاع درهم، برای همین نمیخوام صرفا به منفی ها فکر کنم.اما نمیتونم بگم اینجا اومدن برام کاملا خوب بود یا کاملا بد. همراه با خوبی ها و مشکلات زیادی بود، تاثیرات خیلی خوبی هم توی زندگیم داشت؛ اما در کل میشه گفت پیرم کرد، البته  اگر به عبور از مرز چهل سالگی هم فکر نکنم!

- خب شروع کار، همکاری با یک دوست قدیمی بود و هم ساختمانی شدن با دوست عزیز. خب درسته که فاصله با نفر دوم، زیاد و طولانی بود و حتی شاید بشه گفت ارتباط در حد صفر. اما همون دوباره توی یک فضا بودن، خیلی خوب بود.

- بعد آوردن اون یکی همکار قدیم بود توی سیستم. چیزی که اولش باعث شادی بود و کمتر از یک ماه، شد بزرگترین اشتباه زندگی در حوزه کار

- مفیدترین و بهترین اتفاق، تشکیل گروه کوه بود و حضور من به دعوت و اصرار دوست عزیز. از آشنایی های مضاعف جمعی دیگر و فرصت همدلی دوست عزیز که بگذریم؛ برای من شد باز شدن در به یک دنیای جدید: پام به دنیای کوه باز شد و هم شد یکی از بهترین اوقات و تفریح و ورزش؛ هم آشنایی با کلی آدم جدید با مرام و اخلاق کوهنوردی.حیف که چند تا چیز دست به دست هم دادند و مدتیه از همه چیز دور افتادم.

- اختلاف شدید و عجیب دوست قدیمی و شرکت جان و قطع ارتباط ناگهانی با ایشون و متزل شدن موقعیت من، از بدی ها بود که همزمان شد با رو شدن دروغهای همکار قدیمی و فشار مضاعفی که روی من بود و نگرانی

- گرفتن تسویه حساب شرکت جان قدیمی و کمکش به وام برای تغییر خونه و محل زندگی؛ خیلی خوب بود. دو تا پاداش غیر منتظره پروژه و پایان سال شرکت؛ کمک کرد به کمتر بدهکار شدن به بانک مسکن بابت وام اوراق.

- خونه جدید و دوباره سرویس رو تجربه کردن هم خیلی خوب بود؛ چیزی حدود سه سال و آشنایی با جمعی دیگر از همکاران ساختمان، خصوصا رضی جانمان.

-مدتی رکود و نگرانی؛ تعطیلات و مرخصی اجباری؛ اما عاقبتش شد یک حجم کار خیلی خوب و برگشتن به روزهای اوج

- ماموریت های پی در پی به خطه گرمسیر و دیدن جمعی از خونگرمترین و مهربان ترین مردمان این خاک. هرچند که اون هم مدت محدودی بود و الان یک سال و نیم هست که نتونستم برم. اما همشون شدن بهترین روزهای کار و تجربه سفر تنهایی.

- حس بدترین احوال، وقتی از سمت خودم تنزل داده شدم و بعد اومدن مدیری که کم اذیت نداشت، اما لااقل اخلاق مند بود

- مدیرعامل محترم علیرغم تن دادن به تنزل رتبه من و از کار کنار گذاشته شدنم به خاطر قایم مقامش؛ هنوز خیلی قبولم داشت، حتی بیشتر از مدیر جدید که آشنای قایم مقام بود.برای همین خیلی وقتها خارج از روال اداری، از من نظر می خواست یا کاری می سپرد یا در نوع خودش تجربه جالبی بود؛ البته به قیمت دشمنی بیشتر قایم مقام!

- بعد از یکسال و نیم مشکل با همکار قدیمی و قطع ارتباط کامل باهاش و کلا  " ندیدنش" توی شرکت - که توی فضای به اون کوچکی چندان کار راحتی نیست - و یک عالمه سمپاشی که بر علیه من کرد و کلی دشمن و مشکل که برام تراشید؛ بالاخره با مدیر جدیدی که براش اومد نساخت و گذاشت و رفت و من یک نفس راحت کشیدم. هرچند که هنوز و بعد دو سال، گاهی باقیمانده یا تاثیر زهرش، یک خراش کوچکی ایجاد می کنه که البته اصلا هم مهم و تاثیر گذار نیست.

- تحریم ضمنی و کم شدن حجم کار به همون دلایل بالا، همزمان بود با آشنایی با "تو" و فرصت خوبی که وقت کافی براش داشته باشم و البته بی توجهی به این رفتارها و تنش ها.

-اومدن مدیر عامل جدید، نقطه امید بود‌، اما دو ماه اول اوضاع خیلی بدتر شد. تنها نکته مثبتش، به موقع شدن حقوق بود. کم کم با نبودن "تو" و بیشتر شدن فشارهای قایم مقام که مجبور به رفتن بشم، برای خودم تاریخ گذاشتم که بعد از مرخصی و سفر جان ها، حتی بدون پیدا کردن کار، بذارم و برم. توی سفر بودم که خبر از انقلاب رسید و اومدن معاونت جدید و به حاشیه رفتن قایم مقام. چند روز بعد هم رسما کارها اومد دست معاونت جدید و ما قرار شد با ایشون کار کنیم و دقیقا از همون لحظه، ورق روزگار برگشت و من دقیقا یک سال بعد از اون کنار گذاشته شده بودم، برگشتم جای قبلم؛ البته این بار بسیار با قدرت تر.

-  مدیریت جدید، باعث تغییر موقعیت و جایگاه شرکت شد توی کل مجموعه.  اعتبار و احترام ما هم همینطور. لباس فرم، سیستم هماهنگ پرداختها و خیلی چیزهای دیگه هم از آثارش بود.

- تنش ها و مشکلات کاری زیاد بودن. درگیری با پیمانکارها و مشکلات خط و تولید از یک طرف، مسایلی که با اون یکی واحد که تحت معاونت قایم مقام سابق بود هم به جای خود. این اختلاف تا پایین ترین سطح هم کشیده شده بود و نتیجه اش، دو  دسته گی عمیق بین همکارهاخیلی طول کشید،اما کم کم و به خصوص با کمک حسن ارتباط من و همکاران اون طرف و البته مدیرشون از پایین و فشار معاونت ما به معاونت اونها، باعث شد که بعد ازیک سال و اندی، کلی کمرنگ بشه.

- با حمایت معاونت جدید و البته استعداد و پشتکاری که داشتم، جایگاهم کاملا تثبیت شد و اعتباری که باید رو توی سیستم به دست آوردم و بالاخره حکمم رو هم گرفتم. چیزی که در بدو ورود و البته بدون حکم رسمی بهم داده شده بود.

- زیر و بم های کار، اختلاف نظر گاه و بی گاه با معاونت، حرف نشنوی و کم کاری های مجموعه تحت نظر، اصطکاک با بقیه واحدهای شرکت، مشکلات با پیمانکار و بازرس و کارخانه، مشکلات قیمت و تحریم و نبودن مواد اولیه و اعتصاب باربری ها و . هم که باللخره جزو لاینفک کار هستند

- با همه اینها، خدا رو شکر که کاری چنین خوب هست و درآمد هست و اعتبار و احترام








- دلم برای خودم تنگ شده. دلم میخواد ساعتها برای خودم بنشینم و کتاب بخونم، بدون این که وسوسه بازی با گوشی، حواسم رو از کتاب پرت کنه. بدون این که نگرانی کارهای خونه یِ همیشه پر از خاک، نهیب بزنه که باید به تمیزکاری و جمع و جور کردن برسم، بدون این که اونقدر خسته و پر از کسر خواب باشم که دو دقیقه بی حرکت بودن، باعث خوابیدن توی همون حالت نشسته بشه. چقدر برای بی مشغله وبلاگ نوشتن و سر صبر و حوصله وبلاگ خوندن؛ تنگ شده. با وجود این همه تنهایی؛ چقدر دلم برای بی دغدغه با خودم تنها بودن تنگ شده .

- همین روزها، دو سال از اولین حرفهای متفاوت "تو" و پیشنهاد آشنایی بیشترت به منظور همراه شدن در ادامه زندگی، می گذره؛ کمتر از یک ماه دیگه هم دقیقا یکسال از آخرین حرفهامون. اما نمیدونم با اون همه اختلاف نظری که داشتیم و با این همه زمانی که گذشته، چرا یاد"ت" دست از سرم بر نمی داره و "تو" برام به "او" تبدیل  نمیشی که کم کم کاملا از یادم بری. دلتنگت نیستم. حتی حس خاصی هم بهت ندارم. اما این یاد لعنتی، دست از سرم برنمی داره. شاید برای این که بعد سالها، اولین و البته تنها کسی بودی که تونست به حریم شخصیم راه پیدا کنه و "دل" م رو بلرزونه. "تو" بهم ثابت کردی که میشه از پسِ این همه سالهای طولانی و سخت و با همه دل شکسته؛ دوباره عاشق شد؛ حتی اگر این روزها به جایی برسم که دیگه دلم حتی "عشق" هم نخواد برای خودش. هفته پیش خیلی اتفاقی به اینستای یکی از همکارانت رسیدم و خیلی عامدانه، همه نهصد و خرده ای عکسش رو دونه دونه گشتم تا پیدات کنم و چی عجیب تر از اون که عکسی که ازت دیدم ، مال همون اولین روزهای آشناییمون بود هرجا هستی ؛ یادت به خیر و سرت سلامت که جات برام خیلی خالیه

- این روزها تنها آرزو / دعا/ خواهش م فقط سلامتی هست و سلامتی و بعد هم سامان گرفتن این سرزمین و تمام شدن ظلم و فقر و جور .

- روی تبلت، دائم باز هست و مرتب در حال قطع و وصل. بعد دیگه سرعت اونقدر کم میشه که مرورگر و نتیجتا وبلاگ رو باز نمی کنه. با گوشی هم که میخوام بنویسم، اونقدر غلط تایپی پیش میاد و قاطی شدن حروف کناری، که جدا باعث اعصاب خردیه. همین چند خط، یک ساعت وقت برده. بعد با خودم درگیرم که چرا نمیتونم بنویسم! (آی عصبانی و رنگ قرمز و این حرفها)

- توی این اوضاع و احوال نابسامان،خدا رو شکر که کار هست و فعلا بد نیست. اما خب وقتی هر روز کلی خبر گرانی مواد اولیه و تعطیلی واحدهای تولیدی و بیکاری روز افزون هست، مگه میشه اطمینان خاطر داشت و امنیت شغلی؟. از طرفی مشکلاتی هست توی روابط کاری که نمیشه در موردش حرف زد و دغدغه ها رو تشدید می کنه، از طرفی باز هم خدا رو شکر که هست

- خب بعد از سبک شدن بدهی های خونه و دو مورد بازسازی سرویس ها و کمد زدن و رنگ و نقاشی، کم کم دیگه وقت عوض کردن ماشین بود. هرچند که حیف بود  پرا.ید جا.ن،  اما دیگه باید باهاش خداحافظی می کردم. اون برندی که دلم میخواست نشد چون رفت توی تحریم. یک کم دیر، اما باز هم قبل از گرانی اخیر؛ بالاخره یکی از ماشین های نیم شاسی چینی رو ثبت نام کردم. دلم میخواست قسطی بگیرم، اما خب به لطف مدیریت محترم عامل و معاونت محترم؛ قرار شد از سهمیه شرکت استفاده کنم و مابقی رو شرکت جان تقبل کنه و به ازاش ماشین به نام شرکت جان هست و به جای ایاب و ذهاب من حساب بشه تا هفت سال. خب این یک جور امتیاز هست و باید خیلی هم خوشحال و ممنون باشم بابتش. اما اخلاق گند من، یک جورایی آلارم میده و ناراضیه. ترجیح میداد چند سال قسط داشته باشه و ماشین مال خودش باشه به جای اون که به نام شرکت باشه که مجبور باشم هرچیزی رو صبوری کنم و نشه هر لحظه که اذیت شدم یا دلم خواست، بتونم بزنم بیرون به هرحال با قرض و جور کردن مبلغ و امضا از بالا و دستور و مدتی که گذشت، این هفته چینی جان مشکی رنگ رو تحویل گرفتم و پراید جان رو فروختم به دایی جان که البته هنوز پولش رو نگرفتم برای عودت قرض مامان جان. حالا درسته که ماشین اتومات خیلی خوبه و خیلی راحته و نیم شاسی برای خودش ابهتی داره، اما پراید جان ریز و فرز که به همه اطرافش مسلط بودم، یک چیز دیگه بود

- فعلا اینها باشه، تا بعد که دوباره اعصابم آروم شد از این همه غلط تایپی؛ دوباره بنویسم







- وضعیت بابا، چندان مطلوب نیست. یعنی حال عمومی و روحیه اش خوبه، اما این که با این همه ضعف، همچنان به شیمی درمانی ادامه میده یک طرف، عصبی و پر استرس بودن و دائم بهانه گیری و بحث الکی کردن و دعوا سر هرچیزی، کلافه مون کرده. این وسط بیشتر از همه نگران مامان جان هستم. حالا  می دونیم بودن این سلولهای لعنتی، یعنی چی و خودمون این همه ضعف رو می بینیم؛ اما وقتی کسی به رومون میاره که چقدر اوضاع خرابه و بابا ضعیف شده؛ حال آدم رو خیلی خراب می کنه .

- به بهانه علاقه خواهرجان به شاتوت و مرتب براش خریدن، انگار این میوه رو تازه کشفش کردم. چه لذت عجیبی داره خوردنش. یاد شرکت جان قبلی و اون درخت های شاتوتش به خیر که گاهی چیدن و خوردن پای درخت چند تا دونه اش، قسمت ما هم می شد

- آخرین جمعه است که خواهرجان تهرانه و سر صبح، به پیاده روی توی پردیسان میگذره. یادم میاد آخرین باری که برای قدم زدن اونجا رفتم، با "تو" بود؛ اما یادم نیست ماه رمضان پارسال بود یا شهریور ماه. نمیدونم حافظه ام ضعیف شده،  یا خاطرات "تو" اونقدر برام بی اهمیت شدن که از یادم برن

- یک زمانی، یعنی تا همین چند وقت پیش، عاشق بودن ؛ یکی ز اولویت های زندگیم بود. برام مهم بود کسی باشه که بتونم دوستش داشته باشم و کنارش آرامش رو تجربه کنم، کسی که با بودنش، مجبور به تحمل تنهایی نباشم. اما الان مدتیه که دیگه واقعا چیزی دلم نمیخواد. سِر شدم انگار. نه تنها دلم نمیخواد کسی کنارم باشه، که حتی تصور عشق هم نمی کنم. اوضاع نابسامان م.مل.کت و این همه ابهام و نا امیدی، توش بی تاثیر نبوده به نظرم. اما حس روزهای سخت پیش رو به خاطر بیماری پدر و دست تنهایی و نگرانی مادر، بیشتر من رو ازنیاز به یک همراه، دور کرده. فکر میکنم اگر کسی باشه، نمیتونم موقع نیاز؛ به اندازه کافی در کنار خانواده باشم.  انگار دلم هم باهام همراه شده و واقعاً چیزی نمیخواد.

- در عوضش، این روزها مثل خیلی قبل تر، چسبیدم به کار و تمام فکر و ذکر و وقتم، مشغله  کار هست. از اون طرف هم ارتباطات دوستانه رو قوی کردم و از هر فرصتی، برای یک قرار دوستانه  - خصوصا توی پارک  - نهایت استفاده رو می کنم.

- چقدر خوبه که این روزها، "دوست عزیز" این همه حضور داره. حتی اگر با پیگیری های کاری پی در پی و تکراری، کلافه ام کنه و تهدید به بلاک شدن بشه. حضورش خیلی خوبه، خصوصا این همه انرژیش و البته راحتی صمیمانه اش، وقتی میاد پیشم و آمار قطعات و مومات رو میخواد.

- خیلی دلم میخواد بنویسم. حسرت میخورم کاش مثل قدیمها میتونستم ساعتها و بی وقفه، هر چی توی قلب و فکرمه؛ ر قالب کلمات بیارم و بریزم توی وبلاگ. اما واقعا نمیتونم. بزرگترین ظلم به وبلاگ نویسی من، توی دو مرحله اتفاق افتاد. اول نابودی بلا.گفا و از دست رفتن اون همه آرشیو و بی اعتمادیش، دوم اومدن گوشی های هوشمند و فاصله های طولانی روشن شدن لپ تاپ. اصلا  از وقتی انگشتهام نتونستن همه حرفها رو تق و تق بزنن روی کیبر و تبدیل به کلمات بشن؛ دیگه حرف/ گله/ امید/ غم  و . تبدیل به کلمه نشدن که با پای خودشون، بیان توی وبلاگ


* خالق بزرگوار و مهربان، سلامتی همه بیماران و عاقبت به خیری همه مردمان رو از تو میخوام، بیشتر از همیشه برای پدر جان. و البته که ازت میخوام بیشتر از همیشه، مامان رو در آغوش خودت بگیر و بهش سلامتی و صبوری و طاقت بده





جان میرم فرودگاه، دنبال مامان. موفق شده بودیم با حمایت خواهرجان که پیش بابا بمونه، مادرجان رو بفرسیتمی ک سفر سه هفته ای که هم خواهرجان ته تغاری رو ببینه و هم خودش بین ماه ها مریض داری و بهانه گیری های بابا؛ یک نفسی تازه کنه. سیستم پخش، قاطی کرده و مابین جستجو توی فولدر آهنگها.به "مهمان تو" رسید. به خواهرجان گفتم همونجا نگه داره تا بشنومش. آقای افتخاری میخونه "سلامم را جوابی ده، که در شهر تو مهمانم." و من میرم به اسفند ماه 75 و اتاق کوچیک تحصیلات تکمیلی طبقه سوم دانشکده و کنگره مهندسی شیمی که دانشگاه ما برگزار شه بود و ما دانشجوهای ترم ششم، با تخفیف های دانشجویی، خودمون رو قاطی بزرگان صنعت و دانشگاه کرده بودیم و خصوصاً توی غرفه های نمایشگاه، دنبال کشفیات جدید بودیم و البته که ماندگارترین کشفمون بیسکویت سلامت بود که شاید بشه گفت بی تغییرترین جزء بود از پس اون همه سالها

* باورم نمیشه اون روزها چقدر سرشار از عشق و امید بودم و حالا در اوایل دهه پنجم زندگی؛ دیگه هیچ حسی نسبت به آینده ندارم؛ جز ترس  رنج بیماری و  نبودن عزیزانم.

* دو سال گذشته، وقتی  قرار بود بریم دنبال مامان؛ قبلش باهم کلی حرف زده بودیم و توی راه هم مشغول تل.گرام بازی و اما امسال نیستی و کم کم میشه گفت که دیگه داره از یادم میره که بودی و از "تو" می نوشتم.



بعدا نوشت:

. این بازدیدهای زیاد روزانه، داره کم کم نگرانم می کنه و حس نا امنی پیدا کرده این خونه. پنجاه تا نود بازدید در روز، بدون شناخت، با هفته یا دو هفته ای یک دونه پست؟.

آسمون آبی، لطفا یک خبری از خودت بده. نگرانت شدم







ـ هفته پیش، دنبال چند تا عکس قدیمی، رفتم سراغ هارد اکسترنال. عکس های سالهای دور رو که می گشتم و چشمم به همسرجان سابق می افتاد، اصلا دلم نمی خواست نگاه کنم و تند تند ردش می کردم. حسی شبیه به این که این آدم الان متعلق به کس دیگری است و من نباید ببینمش

باید خیلی زود وقت بذارم و فولدر عکسها رو جدا کنم. امیدوارم خیلی زود، بتونم همه اش رو پاک کنم

ـ دیشب تا خود صبح، همسرجان سابق توی خوابم بود. حرفهای پر محبت و گاه و بی گاه تماس فیزیکی. هر بار با سختی ازش دور می شدم و می گفتم تو زن و بچه داری و حق نداری به من نزدیک بشی. آخرش حتی منکر همه چیز شد و می گفت چی کار کنم که برگردی. کاش تعبیرش خیلی خیر باشه


پ.ن: یک زمانی دوست داشتم برا"ت" تولد بگیرم. از راه دور: تولدت مبارک.




از همون لحظه جواب آزمایش اندکی نابسامان و‌گزینه مشکوکش، حین شوک و ناراحتی متعاقبش و بغضی که به سختی نگه داشته شده و هر از چند گاهی، بی هوا چند قطره ای میاد پایین؛ یکسره به " تو" فکر می کنم و پسرت


پ.ن. یعنی از ۳۶ ساعت پیش





,ـ اون قدر عادت کردم به جناب آقای/ سرکار خانم ./ احتراماً جهت استحضار و . نوشتن؛ که وقتی این صفحه رو باز می کنم، ناخودآگاه شروع می کنم به نامه اداری نوشتن!

ـ وسط این همه مشکل و غم و غصه و مریضی و رکود و نرخ دلار و فشار کار و  استرس بیکاری، شنبه شب یک قرار خیلی خوب با دوستان مجازی داشتیم. بعد مدتهای طولانی و به بهانه دیدن دوستی که با همسرش برای کاری به تهران اومده بودن، با دوستان گروه خانم نویسنده جمع شدیم و درسته که با سختی و کلی تاخیر رسیدم؛ اما به عوضش اونقدر خوب بود و به حدی خندیدم که تلافی این چند وقت در اومد و چند ساعتی به دور از همه مشکلات، گذروندم و بر خلاف اولین باری که دوستان مجازی اون گروه، حقیقی شدند؛ به شدت از آشنایی باهاشون و بودن در چنین جمعی احساس خوشحالی کردم.


[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]


از دیدن این همه لاغریش، انگار کم کم باید باور کنم که بهبودی در کار نیست و این درمان های سخت و سنگین، فقط زمان خریدن هست و سلامت کامل، پیش رو نخواهد بود

به سختی میتونم بغضم رو قورت بدم و مانع سرازیر شدن اشکهام بشم. از روز اول مریضیش-از همون اردیبهشت ۹۲ یعنی - همیشه محکم بودم که خوب میشی. اما دیگه نمیتونم. این دوره شیمی درمانی، دیگه اونقدر کم خونی اذیت کرد که براش دو واحد خون تزریق کردن؛ ( کاش لااقل اونقدر اوضاعم خوب بود که میتونستم خون اهدا کنم که روزی، جایی ، به درد مریضی بخوره) اما اون تزریق خون همان و روند نزولی روحیه خودش و ما هم همان .

خدایا، سلامتی همه بیماران به دست توست. سلامتی بابام رو فقط از تو میخوام. سلامت کامل مامان و توانش برای مراقبت از بابا رو هم فقط از خودت میخوام. به خواهرجانهام هم کمک کن که دوری غربت رو طاقت بیارن و عاقبت شون رو به خیر کن.

پروردگار مهربان؛ سلامت روح و جسم مردمان این سرزمین رو از تو میخوام. دروغ و خشکسالی و فقر و ظلم رو از این خاک دور کن




- قرار بود توی تعطیلات به خونه و زندگی برسم. عید که نشد خونه تکانی درست و حسابی بکنم. می خواستم لااقل پرده ها و تراس و کاشی های حمام و دستشویی، بعد مدتها شسته بشن و خونه هم اساسی تمیز بشه. روزه نیستم اما دردی که باعث شد نتونم روزه بگیرم، هنوز دست از سرم بر نداشته و گاهی واقعا طاقتم رو طاق می کنه. یک کم کار خونه هم حسابی خسته ام می کنه. این میشه که بعد از سه روز، فقط دو ردیف از صد تا کار لیست شده انجام میشن. عوضش آخرین کتاب دولت آبادی که سه هفته توی دستم بود تموم میشه، کتاب سیر عشق آلن دوباتن که توی سفر اصفهان نصفش خونده شده بود هم تموم میشه. داستان "عروسکی به اسم تو» " هم یک روزه شروع و تموم شد. امیدوارم باقیمانده تعطیلات، بتونم خونه رو به سر و سامانی برسونم.

- دو هفته قبل، افطار رو خونه همکار قدیمی دعوت داشتیم. اولش دلم نمیخواست برم. اون هم همکارهایی که دوران متاهلی باهاشون همکار بودم. البته فقط یکی با همسرش. اون یکی همکار جان و همسرش و همکار جانی که سر جداییم پیششون مونده بودم که از همه چیز خبر داشتند و‌چند باری هم توی این سالها باهم بیرون رفته بودیم. اما هیچ بهانه ای برای نرفتن نداشتم، وقتی خونه شون فقط پنج دقیقه با من فاصله داره و برنامه مهمانی رو با وقت خالی من تنظیم کردند. رفتم و‌همه چیز خیلی خوب بود؛ خصوصا یادآوری همه روزهای خوب شرکت قبلیمون

- الان که دارم می نویسم، یادم اومد که امروز شانزدهم خرداد هست. پنج شنبه شانزده خرداد هشتاد و یک، طلاق من توی دفتر ثبت شد و من فکر میکردم تلخی این روز رو هیچ وقت فراموش نکنم. ازدواج مجدد با همسرجان سابق هم نتونست این روز رو از یاد ببره. اما حالا دیگه مدتهاست که به یادش نمی افتم، مگر موقع ثبت تاریخ .

-دارم وبلاگ می نویسم. یکی از دوستان توی گروه عکسی میفرسته و حدس میزنم که کجاست. میگه درسته. این سمت اومدی؟ میگم آره. دنبال تاریخش می گردم: پانزدهم خرداد هشتاد و هفت، یکی از بهترین سفرهای دونفره. باورم نمیشه که این رو هم فراموش کردم و با خودم فکر می کنم چه نعمت خوبی هست این فراموشی .

-شیمی درمانی حسابی بابا رو ضعیف کرده. بهانه گیرتر از قبل شده و مامان هم خیلی خسته و‌کلافه شده. کاش می شد مامان چند روزی  بره سفر تا نفس تازه کنه. اما بابا طاقت حتی یک ساعت دوری مامان رو نداره. سفر خواهرجان وسط هم کمکی نکرد. من هم جز دعا برای سلامتی و‌توان  هر دوشون و آرزوی صبوربرای مامان، کاری از دستم برنمیاد. خدای مهربانم: توکل بر تو
- "عروسکی به اسم تو» " رو که می خوندم؛ دلم میخواست مثل داستان، یک عروسکی از"تو" درست کنم تا کنارم باشی، بعد دیدم از شانزده سالگی من، خیلی گذشته؛ اما "حس" این کتاب اون قدر خوب بود که نمی شد این رو نخواست

- حین اطو کردن لباس ها، سی دی تیاتر خشکسالی و دروغ رو دیدم. چقدر این جر و بحث های زن و شوهری کلافه کننده است و چقدر نگرانی از خیانت؛ دردناک.


 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]



مثل سه سال گذشته، شرکت جانمان مهمانی افطار دعوتمون کرد. همه با خانواده، و من مثل همیشه تنها. دو سال پیش، همکار جانم نبود و اولش حس تنهایی توی جمع به اون بزرگی اون قدر برام سخت بود که عهد کردم دیگه تنهایی نرم. پارسال که همسر همکار جان نبود و با دخترش سه نفری رفتیم و کلی هم سر میز بقیه همکاران رفتیم و با خانمهاشون حرف زدیم. پارسال موقع رفتن، به "تو" گفتم که انشاله سال بعد با هم میریم. برنامه امسال دست بر قضا شد "دهم خرداد" و با جای خالی "تو"، با همکارجان و دخترش  رفتیم که همسرش خانه ماند به نگهداری نوزاد سه هفته ایشون. مراسم خوب بود و دیدار خانواده های همکاران خوب و رگبار باران بهاری خوبتر.
 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]


یک مطلبی نوشتم و ارسال کردم. اما بعد که چکش کردم، دیدم نصفه پست شده. بیش از ده بار ویرایش کردم یا از اول پست نوشتم، اما درست نشد که نشد! نمیدونم بلاگ اسکای مشکل داره یا پست من منشوریه. فعلا عذرخواهی میکنم و حذفش میکنم تا سر فرصت منتشر بشه. شاید هم اینها نشونه است که اصلا نباید این حرفها رو می نوشتم! عجالتا اگر پست رو خونده بودید، فراموشش کنید تا کاملش رو بفرستم.


پ.ن: جدا بی اعصاب شدم از این اتفاق. خصوصا حذف دقیقا از یک جمله به بعد؛ با وجود تعویض کلی خط و فاصله ها و

 



بعد از ماموریت های پی در پی و طبیعت گردی های خوب سال ۹۵، پارسالم فوق العاده بی تحرک بود. اولش بنایی و تعمیرات خانه و انتقال کلاسهای عکاسی به روز جمعه و بعد هم داستان بیماری پدر محترم و بی دل و دماغی مفرط از عواقب این خبر و خانه نشینی های مکرر. تمام خارج از شهر رفتن سال گذشته من، خلاصه شد به ماموریت سه روزه نمایشگاه دوبی که در اوج آزمایشهای دور جدید بیماری پدر بود و دلشوره اش. حالا وسط این همه کار و شلوغی؛ یک دفعه ماموریت یک روزه اصفهان جور شد و یک بعد از ظهر ساکت توی یک هتل تک ستاره وسط شهر! 

پرواز صبح که خوب و سر وقت بود و جلسه و بازدید که تا ساعت دو و نیم تمام شد و بلیط برگشت ده شب و یک شهر گرم و آفتاب زده وسط ماه مبارک که نمیشه هیچ جاش رو گشت! از آن جایی هم که را مدیر محترم هستیم، گنجر شد به نصف روز استراحت در هتل! حالا من هستم و آرامش و سکوت این اتاق و خستگی بی خوابی شب قبل و یک گوشی نیمه شارژ و یک کتاب و دلی که توی دلم نیست از این که اتاق اون طرفی چه حرفهاست بین مدیرجان و همکارجان! حالا خدا کنه اقلا به اندازه دو تا جعبه گز خریدن ، خیابان های اصفهان رو لمس کنیم!

چقدر دلم یک سفر خوب میخواد. پیاده گردیهای تهران خیلی خوبه، اما دلم سفر میخواد. همسفر خوب که نشد، کاش یک سفر خوب ردیف بشه: یک سفر خیلی شیک و کلی گشت و گذار؛ یا مقدار فراوانی شرجی شمال و آب دریا، یا یکی از اون کوله به پشت های پر از پیاده روی و چادر خوابیدن وسط طبیعت. 

پروردگار مهربان؛ شکر از همه نعمتهات و امید به سلامتی همه بیماران و  درخواست توجه ویژه به مردمان این سرزمین بی آب و پر دروغ و غرق در ظلم و فقر




 ماه رمضون سختی رو شروع کردم. هنوز هیچی نشده از حال رفتم! دیروز صبح که  دندانپزشکی و یک کمی خرید و بانک.  ظهر کلی خوابیدم،  اما تا شب واقعاً جون نداشتم. امروز هم که تقریبا از ظهر خواب بلند شدم: یعنی هی بیدار شدم دوباره خوابیدم، رفتم تو سالن، امدم تو اتاق! خلاصه تا ۱ بعد از ظهر تو تخت بودم. بعد از اونم ضعف و بیحالی و تشنگی مفرط. از درد و سوزش چشم هم که دیگه نگم! خدا به خیر کنه؛  با این وضعیت پیش بره احتمالا  نمیتونم روزه هام رو بگیرم. 

خدای مهربان، شکر بابت سلامتی. لطفا کمک کن تا از عهده این ماه بربیام

پ.ن: پارسال هیجدهم خرداد ماه، مهمانی افطار شرکت جانمان بود و بهت گفتم انشاله سال دیگه باهم میریم، مهمانی دهم خرداد هست و من هستم و تو نیستی.




. سهمیه کالای ژیلای عزیز رو براش بردم و فرصتی شد تا دختر شش روزه کوچولوش رو بغل کنم. یادم نمیاد آخرین بار، کی یک نوزادی به این کوچکی رو در آغوشم گرفته باشم. حس خیلی عجیبی بود: از یک طرف سراسر وجود آدم عشق میشه، از طرف دیگه، نگرانی بزرگ شدن و آینده اش توی این حال و روزگار.  برای هر زنی، مادر بودن یک حس خیلی قوی و مهم هست، اما اضطراب فرداهای این فرزند، کمتر از اون نیست وقتی که همکار عزیز از لحظات و حس و حال زایمانش می گفت، با خودم فکر کردم که هیچ وقت نخواهم توانست تجربه اش کنم. امروز حال، اونقدر اوضاع و احوال وخیم هست که فکر کنم دعوت کردن یک موجود بی گناه به این دنیای نابسامان و جامعه و فرهنگ از هم گسیخته، کار چندان صحیحی نیست. اما نمی تونم منکر نقش همسر جان سابق، توی این حس بشم. این که نتونست چنان حس امنیت و آرامشی در من ایجاد کنه که دلم بخواد "مادر" بشم، این که رفتارها اون قدر آزارنده بود که فکر می کردم هرگز دلم نمیخواد فرزندی بیارم که متعلق به اون خانواده است، این که نشونم داد زندگی میتونه برای فرزندم، این همه بی رحم باشه، همونطور که برای من بود. از تصمیمم به نداشتن فرزند و ترک اون زندگی، پشیمون نیستم که گذر روزها بهم ثابت کرد کارم اشتباه نبوده و نا امنی و این همه مشکلات هم تایید بود که نخوام کسی رو به دنیای این روزها دعوت کنم، اما نمیتونم منکر اون ذره حسرتی باشم که ته "مادر نشدن" برام وجود داره؛ هرچند که ناراضی نیستم


پ.ن: شاید اگر چند سال پیش بود، این پست، یکی از اون دسته پست های " به تو" می شد و پر احساس؛  از این حس غریب می نوشتم و نقشی که همسرجان سابق توش داشت. اما دیگه مدتهاست که "همسر جان (تو)" دیگه حتی "او" هم نیست توی نوشته هام. حتی اغراق نیست بگم اگر به خواب اومدنهای گاه و بی گاهش نباشه، گاهی حتی یادم میره که توی زندگیم بود؛ ۱۰ سال زمان کمی نیست برای فراموشی توی یک عمر چعل ساله .





حال امروز ما، مثل اون آدمیه که خبر بیماری لاعلاج عزیزش رو برای دومین بار و بعد از بهبودش شنیده.  اولین بار که فهمیده، هم امید داشته به بهبود، هم براش کاملا ناشناخته بوده. حالا برای دومین بار، هم امید به درمان به اندازه دفعه اول نیست چون میدونی که مقاومت به درمان ایجاد شده، هم میدونی که دفعه دوم؛ خیلی شدیدتر حمله می کنه. از طرفی با عواقب و همه دردها و سختی هایی که باید بکشه هم آشنا هستی. تازه بگذریم از بالا رفتن سن که هم طاقت خودت رو کم می کنه، هم تحمل و توان مبارزه عزیزت این میشه که جز چشم امید داشتن به لطف خدا، کار دیگه ای ازت برنمیاد و سعی می کنی به هیچ چیزی فکر نکنی و پیشاپیش سناریوی اتفاقات بد رو برای خودت مرور نکنی

حکایت اعلام خروج از بر.جام هم همینه. هم با سختی هاش آشنایی داریم، هم نمیدونیم چه تبعات بدتری ممکنه داشته باشه. هم فقط کاش سهمیه دارو خرج چیزهای دیگه نشده و دارو نایاب نشه خدایا خودت پشت و پناهمون باش و مردمان این سرزمین رو از ظلم و بی عدالتی و فقر و دروغ و خشکسالی نجات بده .





- پنج شنبه قرار بود با آرزو جانم، پیاده گردی داشته باشیم که کاری براش پیش اومد و نشد. بعد به جاش رفتیم تئاتر کوروش رو دیدیم. زود تموم شد و گشتیم توی تالارهای اطراف و برای تئاتری درباره موتزارت، بلیط گیر آوردیم و چند ساعت پیاده روی تبدیل شد به دو تا دو ساعت صندلی نشینی و تئاتر بینی. 

- شب توی راه برگشت و خلوتی نسبی خیابانها، به تاریخ های توی اردیبهشت فکر میکنم و تولدها رو مرور می کنم تا تبریکی فراموشم نشه. روی تاریخ چهاردهم گیر می کنم. میدونم که مهم هست، اما نمیدونم چرا. کلی به مغزم فشار میارم و یک دفعه ذهنم جرقه میزنه به ۱۴ اردیبهشت ۸۸. اون روز تاریخ جراحیم بود و قرار بود صبح برای بستری برم بیمارستان مهر و تیروئیدم جراحی بشه. بعد از سلسله دعواهای طولانی و تصمیم قطعی من به جدایی، خواسته بود موقتا صبر کنم و توی این فاصله جراحیم رو انجام بدم. اما با دعوای دو شب قبلش - که به خاطر ناراحتیش از بحث خودش، سر من ادامه پیدا کرد - و این که جراحی من، نیاز به آرامش حسابی برای اعصاب داشت، راضی نشدم برم و به جای بیمارستان، سر از دادگاه خانواده در آوردیم و تشکیل پرونده و ارجاع به انجام تست بارداری!  بعد یادم می افته که مصادف هست با دو روز بعد از نیمه شعبان؛ یعنی تاریخ عروسیم. سال ۷۹، روز سه شنبه ۲۴ آبان، هفدهم شعبان بود و روز جشن عروسیم. فکر میکنم که با چرخش سالهای قمری، بعد از سالها، ازدواج و جداییم روی هم افتادند. اما بیشتر که دقت می کنم، می بینم پارسال گرفتن حکم دادگاه و سالروز قمری عروسیم فقط یک روز فاصله داشتند بعد این حساب و کتابهای توی ذهن، به این فکر میکنم که زمان واقعا چیز عجیبیه: نه تنها دردها خوب میشن و از زخمها فقط اثری باقی می مونن، که فراموشی، یادها و خاطره ها رو اونقدر کمرنگ میکنه که جز با تعمق و فشار آوردن به ذهن، نمیشه جزئیاتش رو به یاد آورد. یک زمانی فکر می کردم محاله بتونم روزهای تلخ و شیرین زندگی مشترک و حتی شخص همسرجان سابق رو فراموش کنم. اما حالا که بدیهی ترین چیزها جلوی ذهنم نیستند و فقط با تامل به یادم میان و خیلی وقتها حتی وجود چنین آدمی در زندگی از خاطرم میره، با خودم فکر میکنم که مرور زمان چه نعمتی هست و فراموشی، چه نعمتی بزرگتر: اون هم در آستانه پایان نهمین سال و شروع دهمین سال زندگی تنهایی؛ از ۲۴ اردیبهشت ۸۸، تا همین امروز و ادامه تا فرداهایی که هیچ خبری ازشون ندارم.


- بی ربط نوشت: حالا وسط یاد و فراموشی، ذکر خیری هم بکنم از یکی از خاطره انگیزترین روزهای چند سال اخیرم، ۲۶شهریور ۹۵؛ هشت، نه ساعت بی وقفه قدم زدن و نشستن و حرف زدن با "تو" توی پارک. هنوز باور نمی کنم که بشه با کسی توی دومین دیدار و بعد از کمتر از یک ماه آشنایی، این همه حرف زد و راحت بود و خسته نشد؛ هرچند که اولین دیدار دو، سه ساعته هم دست کمی از اون نداشت هرجا هستی؛ سرت سبز و دلت شاد






یک زمانی، وبلاگ خیلی رواج داشت. وبلاگهای خوب زیاد بودند و مطالب متنوع. خود من هم سر صبر و حوصله، طولانی می نوشتم. بیشترین وقت دنیای اینترنت، به جز مسایل مربوط به کار، توی وبلاگ ها میگذشت. صفحاتی که هر روز به روز می شدند، مطالب -حتی در حد زندگی روزمره آدمها- خوب و قوی نوشته می شد، کامنتها و تبادل نظرها، دوستانی که واقعی شده بودند فیلترهای سال ۸۸، ما رو با گودر یا همون گوگل ریدر  آشنا کرده که فوق العاده بود: نیازی به هر بار آدرس دادن نداشت و همه صفحاتی که دوست داشتی جمع بودند و همه مطالب خوانده نشده‌ جلوی چشمت. در کوتاهترین زمان، از همه خبردار می شدیم؛ که البته گاهی گوشه پایین صفحه، چت با گوگل تاک هم بود.  مهمترین ضربه به وبلاگ خوانی، حذف گوگل ریدر بود و مهمترین بلا برای وبلاگ نوشتن، از دسترس خارج شدن دو ماهه بلاگفا و خذف یک سال و نیم آرشیو و از سر گیری بدون هیچ توضیح و عذرخواهی! کلی نوشته و حس و خاطره از دست رفت؛ به علاوه یک عالمه ارتباط. کوچ من به بلاگ اسکای، اکرچه دیر؛ اما خوب بود، اما من دیگه هیچ وقت نتونستم با کی بورد، مثل سابق ارتباط برقرار کنم و حس ها ( و بعضا بغض و دردهام ) رو روی کلمات بریزم


با اورکات، بعد سالها تونستم تعدادی از دوستان قدیم رو راحت تر پیدا کنم. با چند تا از دوستان نزدیک، ارتباط خوبی داشتم، اما ازدواج و مهاجرت و  تغییر آدرس، در کنار نبودن موبایل، باعث بی خبری از خیلی ها شده بود که توی اورکات پیداشون کردیم. بعد از اولین قرار توی فروردین ۸۴ با دوستان مدرسه، دیگه با تبادل شماره و راه اندازی وبلاگ گروهی، نیازی به اورکات نداشتیم! یعنی نه این که نیاز نباشه، اما منفعت اصلی از این نرم افزار و ارتباط، فراهم شده بود. فیل.تر که شد، یاهو ۳۶۰ و اون یکی گزاگ یا نمیدونم جی، دیگه نتونستن جاش رو بگیرن. با فیس بوک هم هیچ وقت ارتباط نگرفتم! فقط شد وسیله اشتراک گذاری عکس قرارهای فصلی! .


در برابر گوشی هوشمند و داشتن وایبر، خیلی مقاومت کردم، چون میدونستم چطور معتادش میشم! نهایت هم تبلت گرفتم که همیشه و همه جا، همراهم نباشه. اول وایبر و واتس اپ نصب شدند. چند ماه بعد تلگرام و یکی دیگه که حتی اسمش هم یادم نیست الان! دردسرهای خودش رو داشت: آدمهایی که به اندازه کافی باهاشون راحت نبودی و یکی یکی سراغت رو میگرفتن، دیدن عکسهات یا خبر داشتن از این که کجایی یا کی آنلاین بودی و کم کم ابزارها بیشتر شد و امکان ازردسترس خارج کردن بعضی از این اطلاعات و یک سال بعد که کوچ به تلگرام انجام شد، تازه فهمیدیم چه نعمتی هست آیدی داشتن و معلوم نبودن شماره تماس! اما خب امان از اون همه گروه بعضا کاری و اطلاعاتی و بعدترهم کانال که حافظه خور بودن و غیر قابل پاک شدن قبلی ها. اینستاگرام فرق داشت البته.عکس گذاشتن و عکس دیدن و کم کم تبدیل شدن به دفترچه خاطرات تصویری، دنیای خودش رو داشت که خدا رو شکر هنوز هم داره! اما این وسط یک چیزی از دست رفت. این که با احوالپرسی پای دنیای مجازی، هیچ وقت نمیشه حال واقعی طرف رو فهمید. منکر خیلی درد دل ها و سبک شدن ها با چت های دنیای مجازی، نیستم. اما غالبا؛ در عین هجوم خبرها، بی خبری بی داد میکنه. از روی عکس دسته گل، هیچ عکس نمیفهمه که هدیه محبوب بوده یا ملاقاتی مریض! از عکس توصیه به رعایت پرهیز غذایی با لوگوی فلان بیمارستان هم کسی  متوجه نمیشه آدم دقیقا به چه دلیل بیمارستان بوده! حکایت پستهای منتشر نشده و کپشن های پاک شده هم که برای خودش جداست.

خلاصه که این روزها و این ارتباطات هم میرن و جایگزین دیگری براشون میاد و ما آدمها هر روز دورتر دورتر میشیم از همه دنیا و البته از خودمان.



پ.ن: هنوز صفحه گفتگوی تلگرامت رو پاک نکردم. همین عکس عوض کردن های گاه و بی گاهت ما را بس!




با همه مشکلات و گرفتاری ها، با همه اضطراب بیماری پدر و نگرانی دائمی سلامتی مادر و غربت خواهرجان ها، در کنار استرس بی ثباتی وطن، با همه فشارهای کاری و غیر کاری و با وجود یک قلب خالی از عشق و یک آغوش بی تکیه گاه، احساس می کنم که خوشبختم و این اصلا حس کمی نیست؛ خدای خوب و مهربانم، به خاطر این حس رضایت بخش و همه نعمتهایی که دادی و همه بلاهایی که از ما دور می کنی و البته حضور همیشگیت در زندگیم، از شما ممنون و سپاسگزارم.

- درسته که همراهی ندارم که در کنارش ساعتها و ساعتها قدم بزنم و حرف بزنم - یاد پیاده گردی ها با "تو" به خیر -، اما دوستان عزیزی دارم که با هماهنگی قبلی، میتونم چند ساعتی در کنارم داشته باشم شون و ساعتها پیاده گردی تهران رو تجربه کنم.

- درسته از خیلی از عزیزانم دورم و حضور پر امیدشون رو کنارم ندارم، اما انرژی دعاهای خوب و آرزوهای قشنگشون رو حس می کنم.

- درسته که کلی مشکلات کاری و اعصاب خردکنی و بعضا همکاران پرمدعای (جاش چند تا بد و بیراه بذارید لطفا)هستند، اما خدا رو شکر که کار هست و حقوق اول ماه و خیلی ها کارم رو باور دارند و‌البته که "دوست عزیز" هست.

-درسته که دل و دماغ کوه و طبیعت گردی ندارم، اما اونقدر کتاب دور و برم هست و تمرکز دارم که بتونم از خوندن ششمین کتاب توی ششمین هفته سال، از خودم خوشحال باشم.

- درسته که گه گاه درد کمر هست و درد گردن و قرچ و قورچ صدا کردن زانو، اما در مجموع سلامتی کامل هست و توان تنهایی از پس زندگی براومدن.

- درسته که با این همه تظاهر و ریا، به نظر ایمانم کمرنگ میاد، اما درونم سرشار از عظمت خداست و پرم از خیرخواهی و توکلم تنها بر ذات بی منتهای اوست

#پروردگار مهربانم، به بودنت شکر. به همه نعمت هات شکر.لطفت رو مثل همیشه بر عزیزانم، بر جای جای وطنم و بر تمام این کره خاک، جاری کن




چند سال اول بعد از جدایی، در حد تماس تلفنی، با یکی از برادران همسر سابق و همسرش و همسر اون یکی برادرش ارتباط داشتم. گاهی که از اون طرف نقل قولی می کردند،‌ واقعا اعصابم به هم می ریخت. غالبش هم حول این می چرخید که هر اختلاف و اتفاق ناگوار توی خانواده شون می افتاد، از سکته مادر محترم تا دعوای بین خواهرها و برادرها؛ اسم من وسط بود و مقصر شناخته می شدم! چند بار نیت کردم که کلا قطع کنم، اما نمی تونستم. آخر سال ۹۳  بعد از جابه جایی خونه و بعدش هم عوض کردن گوشی، فرصت خوبی بود که شماره ها رو وارد نکنم و شماره ناشناس جواب ندم و دیگه کلا قطع ارتباط شد .

از صبح با مدیرجان ماموریت بودیم. راه دور اذیتم کرده بود و کارهای انباشته روی میز؛ کلافه. بعد از تلفن های پی در پی جامانده از صبح، یک شماره ناشناس زنگ زد. گفت فلانی هستم. برادر همسر سابق بود. گفتم صداتون نمیاد و بعد از تکرار حرفش که مطمینم شدم درست شنیدم، گوشی رو قطع کردم. دستهام می لرزید و شوکه شده بودم. فوری گوشی رو‌گذاشتم روی حالت پرواز. حالم اصلا خوب نبود. بدی  حال و ضعف از یک طرف، بد و بیراه به خودم از طرف دیگه که چرا علیرغم نزدیک به ده سال و ادعای این که فراموش کردم و حالم خوبه، یک تلفن ساده تونست این همه حالم رو به هم بریزه. حتی رو آوردم به چای نبات. بچه ها که رفتن و به خودم که مسلط شدم، گوشی رو  روشن کردم. اس ام اس اومد که فلانی هستم و لطفا با من تماس بگیرید. براش زدم که ماموریتم و خط نمیده، برگشتم دفتر حتما. نیم ساعت بعد خودم زنگ زدم. خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کردیم. گفت زیاد مزاحمتون نمیشم؛ حاج خانم یعنی خانم خودم، گفت به شما زنگ بزنم و حلالیت بخوام برای مادرم که حالش خیلی خرابه گفتم اختیار دارید. من موقع مکه رفتن، همه چیز رو گذاشتم و رفتم. توی تماس خداحافظی به پدرتون هم گفتم، همه رو پاک کردم و رفتم که خدا من رو پاک برگردونه. نیازی به حلالیت نیست. البته انشاله که حالشون بهتر بشه. تشکر کرد و خداحافظ.

دلم میخواست با یکی حرف بزنم. چند نفری رو از جلوی چشم گذروندم، اما ترجیح دادم به جای تماس تلفنی، خودم رو مشغول باقیمانده کارها کنم که حالم بهتر بشه.

.

باید بازم روی خودم کار کنم، باید سعی کنم که یک تماس یا یک خبر از راه دور، این همه آشفته ام نکنه. با شناختی که ازشون دارم، میدونم اگر از این تماس خبردار بشن( خواهرهای همسر سابق و حتی خودش) قطعا کلی بد وبیراه بارم میکنن که فلان فلان شده چقدر پر رو هست. مگه مادرمون جز خوبی چه کرده براش که حالا حلالش نکنه و . و بار منفی این حرفها اثرش رو از راه دور خواهد گذاشت. چه اهمیت داره، من که گذاشتم و گذشتم، اونها بمونن با کینه خودشون.

پ.ن: چند ماه بعد از جدایی مرحله اول، خواهر محترم کوچکترش زنگ زد حلالیت بگیره که بره عمره دانشجویی. من هم گفته بودم خدا ببخشه؛ شاید تا روز آخر زندگی مجدد، دویست بار شنیدم که مگه فلانی چه کرده بود و تو چه حقی داشتی که نبخشی و چرا به جای آرزوی سفر خوب، بهش گفتی خدا ببخشه. می شناسمشون که به ارسال یک دنیا انرژی منفی از حرفهاشون اطمینان دارم. کاش لااقل برادر مذکور و همسرش، در مورد این تماس حرفی نزنن.

آفریدگار مهربان: اول و‌آخر امید و پناهم تویی. خودم رو فقط به خودت می سپارم.سلامتی همه بیماران، خصوصا عزیزان خودم‌و عزیزان عزیزانم رو ازت میخوام، خیلی خیلی بیشتر از همیشه؛ لطفا







همه چیز از صبح شروع شد. همون موقع که وسط یک روز نسبتا معمولی کاری، دوست عزیز اومد پایین و نشستیم به صحبت. از امور معمول کار گذشت و رسیدیم به حرفهای دیگه. از اون حرفها که پشتش حرف میاد و آدم میره از اعماق ذهنش یک تجربه/ خاطره/ حس/ یاد رو میاره بیرون و تعریف می کنه که بگه من خیلی بلدم و چیزهایی که از سر گذروندم واقعا انحصاریه - که در مورد من، واقعا هم انحصاریه! -

بعد از رفتنش، حسابی غرق در کار شدم. خصوصا که برای یک جواب نامه یک و نیم متری، کلی تمرکز می کردم. اما بعد توی راه خونه، ذهنم رفت به جاهای خیلی دور، از بیست سال پیش و همکلاسی جان و دیدار محترمشون، تا مخالفت و تموم کردن انتظار دو ساله و آشنایی با همسر سابق. از اولین دیدار با همکلاسی، یک سال بعد جدایی تا مشاوره گرفتنش ازم بابت ازدواجش. از ازدواج مجدد با همسر جان و بعضی خوبی ها و بدی هایی که ته ذهنم گم شده بودن، این وسط یاد آقای سال بالایی افتادن و نمایشگاه تخصصی و . بیست سال گذشته، همین طور تند و تند از جلوی چشمم رد می شد. بعضی جزییات چنان عجیب و از اون اعماق مغز بیرون می اومدند که انتظارش رو‌نداشتم؛ از اون طرف بعضی اتفاقات چنان توی ذهنم گم بودند که باورم نمی شد! مثلا هرچی فکر کردم یادم نیومد که اون نمایشگاه مال سال ۸۲ بود یا ۸۳! نمیدونم بگم یادآوریش برام تلخ بود یا غم و حسرت داشت یا باعث افتخار بود که از همه این ها، سربلند و پاک بیرون اومدم و حالا میتونم به راحتی ازش حرف بزنم و شرمنده نباشم، حتی اگر ماجرای احضار به کمیته انضباطی باشه! حس عجیبی بود و دلم میخواست با یکی حرف بزنم، بیشتر هم باعث و بانی یادآوریش که همون دوست جان باشه، اما فکر کردم خب دقیقا چی بگم؟!! تکه تکه گفتنش، جز ابهام و سردر گمی نداره و یک نفس از بیست و‌چند سال کذشته تعریف کردن، چندین و چند روز وقت میخواد! این شد که اول اومدم این خونه دوست داشتنی و بعد هم طبق معمول پناه به تشک و بالش و خواب زود هنگام! اما نمیتونم اعتراف نکنم که خوندن آرشیو وبلاگ مهر۹۰ و داستان مصاحبه شدن با همسر آینده همسر سابقم - که البته نشد همسر آینده ایشون!- اذیتم نکرد؛ خصوصا این که یادم اومد؛ دور روزگار اصلا عادلانه نیست و ااما هرکسی با تو بد کرد، بدی نخواهد دید. و تکرار این سوال که شاید به نظر خودم بد نکردم، اما آیا واقعا بد نکردم؟


پ.ن.مرتبط: خیلی دلم میخواد بیشتر در این مورد با دوست عزیز حرف بزنم، خصوصا که فکر میکنم الان توی مقطعی هست که یک کم باید از تجربیات اون سمت داستان هم خبر داشته باشه و جدی تر فکر کنه، اما نمیدونم کار درستیه یا نه.

پ.ن. بی ربط: هنوز هم وقتی هیجانی حرف میزنم، صورتم سرخ میشه، بعد وقتی این اتفاق توی شرکت جان می افته، خدا به خیر کنه!


 فردا صبح نوشت: تمام شب تا صبح، خواب راحتی نداشتم از هجوم این حجم از خاطرات.




همه چیز از صبح شروع شد. همون موقع که وسط یک روز نسبتا معمولی کاری، دوست عزیز اومد پایین و نشستیم به صحبت. از امور معمول کار گذشت و رسیدیم به حرفهای دیگه. از اون حرفها که پشتش حرف میاد و آدم میره از اعماق ذهنش یک تجربه/ خاطره/ حس/ یاد رو میاره بیرون و تعریف می کنه که بگه من خیلی بلدم و چیزهایی که از سر گذروندم واقعا انحصاریه - که در مورد من، واقعا هم انحصاریه! -

بعد از رفتنش، حسابی غرق در کار شدم. خصوصا که برای یک جواب نامه یک و نیم متری، باید کلی تمرکز می کردم. اما بعد توی راه خونه، ذهنم رفت به جاهای خیلی دور، از بیست سال پیش و همکلاسی جان و دیدار محترمشون، تا مخالفت و تموم کردن انتظار دو ساله و آشنایی با همسر سابق. از اولین دیدار با همکلاسی، یک سال بعد جدایی تا مشاوره گرفتنش ازم بابت ازدواجش. از ازدواج مجدد با همسر جان و بعضی خوبی ها و بدی هایی که ته ذهنم گم شده بودن، این وسط یاد آقای سال بالایی افتادن و نمایشگاه تخصصی و . بیست سال گذشته، همین طور تند و تند از جلوی چشمم رد می شد. بعضی جزییات چنان عجیب  از اون اعماق مغز بیرون می اومدند که انتظارش رو‌نداشتم؛ از اون طرف بعضی اتفاقات چنان توی ذهنم گم بودند که باورم نمی شد! مثلا هرچی فکر کردم یادم نیومد که اون نمایشگاه مال سال ۸۲ بود یا ۸۳! نمیدونم بگم یادآوریش برام تلخ بود یا غم و حسرت داشت یا باعث افتخار بود که از همه این ها، سربلند و پاک بیرون اومدم و حالا میتونم به راحتی ازش حرف بزنم و شرمنده نباشم، حتی اگر ماجرای احضار به کمیته انضباطی باشه! حس عجیبی بود و دلم میخواست با یکی حرف بزنم، بیشتر هم باعث و بانی یادآوریش که همون دوست عزیز باشه، اما فکر کردم خب دقیقا چی بگم؟!! تکه تکه گفتنش، جز ابهام و سردر گمی نداره و یک نفس از بیست و‌چند سال کذشته تعریف کردن، چندین و چند روز وقت میخواد! این شد که اول اومدم این خونه دوست داشتنی و بعد هم طبق معمول پناه به تشک و بالش و خواب زود هنگام! اما نمیتونم اعتراف نکنم که خوندن آرشیو وبلاگ مهر۹۰ و داستان مصاحبه شدن با همسر آینده همسر سابقم - که البته نشد همسر آینده ایشون!- چقدر اذیتم کرد؛ خصوصا این که یادم اومد؛ دور روزگار اصلا عادلانه نیست و ااما هرکسی با تو بد کرد، بدی نخواهد دید. و تکرار این سوال که شاید به نظر خودم بد نکردم، اما آیا واقعا بد نکردم؟


پ.ن.مرتبط: خیلی دلم میخواد بیشتر در این مورد با دوست عزیز حرف بزنم، خصوصا که فکر میکنم الان توی مقطعی هست که یک کم باید از تجربیات اون سمت داستان هم خبر داشته باشه و جدی تر فکر کنه، اما نمیدونم کار درستیه یا نه.

پ.ن. بی ربط: هنوز هم وقتی هیجانی حرف میزنم، صورتم سرخ میشه، بعد وقتی این اتفاق توی شرکت جان می افته، خدا به خیر کنه!


 فردا صبح نوشت: تمام شب تا صبح، خواب راحتی نداشتم از هجوم این حجم از خاطرات.




یک زمانی می گفتم لذت ورق زدن آلبوم و دیدن عکس های قدیمی، اصلا قابل مقایسه با دیدن عکس روی کامپیوتر ( و بعد هم تبلت و گوشی) نیست. اما با اتفاقات امشب؛ نظرم داره عوض میشه انگار. این که آدم عکس رو از زیر طلق شفاف آلبوم در بیاره و از نزدیکتر نگاهش کنه، یا این که هی بخواد دست ببره روی عکس و زوم کنه و بعضی جزییات رو بیشتر ببینه، نشون میده که تکنولوژی تاثیر خودش رو گذاشته و  حتی پیش دیرپذیر - اصطلاحی ست اختراعی خودم در همین لحظه! - ی مثل من؛ جای خودش رو باز کرده.

و اما داستان امروز:

چهارشنبه وقتی درخواست همکار قدیمی توی اینستا برام اومد، رفتم توی صفحه اش و با دیدن اسم ده دوازده نفر، به نظرم اومد که تازه اینستا زده. از همکاران قدیمی کسی نبود، اما خانمی از همکارهای جدید بود که چون عکس نداشت، پای تشابه اسمی گذاشتم و جدی نگرفتم. روز پنج شنبه که دوباره دیدم و خواستم درخواست رو تایید کنم، اسم خانم همکار طبقه بالایی که مدتی هم سرویسی بودیم رو هم دیدم و کلی تعجب کردم که چه ارتباطی میتونه بینشون باشه. مطمین شدم که نفر قبلی بدون عکس هم از همکارهاست و از اون جایی که این دو تا خانم باهم جاری هستند، پس یعنی همکار قدیمی و دوست اینجانب، فامیل شوهر این خانمها حساب میشن، اما این قدر نزدیک که توی بیست نفر اول اینستاش باشن؟!

علامت سوال بزرگ توی ذهن من موند و گفتم شنبه صبح زنگ میزنم همکار طبقه بالا و ازش می پرسم. جلسات طولانی صبح شنبه رسید به ظهر و دیدن پیغام خانم همکار، مطمینم کرد که این علامت سوال برای ایشون هم هست! خلاصه زنگ زدن همان و تعریف از نصب اینستا برای مادرشوهرش و اسامی کانتکت ها که مادرشوهر یکی یکی میخوندن و درخواست میفرستادن و تعجب خانم همکار و جاری جانشون از شنیدن اسم من همان و سوال من که پس خانم فلانی، مادرشوهر شماست؟!سالهای ۸۱ تا ۸۴ که ما باهم همکار بودیم، دو تا پسر دبیرستانی و دانشجو داشتن و خبرش رو داشتم که ازدواج کردن، اما توی ذهنم نمی گنجید که زمان این قدر طولانی گذشته و با خانم همکار کلی هیجان نشون دادیم و تاکیدش که چقدر از من تعریف شنیده و اظهار این که آدم چقدر باید خوب باشه که بعد از این همه سال، همه ازش این همه تعریف کنن. توی حرفهاش اشاره کرد که میدونه من حتی چند تا مهمونی منزل مادرشوهرجانش هم رفته بودم و ذهن من رفت به اون پنج شنبه نهار آبان ماهی که خونه شون دعوت بودم و دیدن میس کال همسر سابق بعد از مدتها، حواسم رو از مهمونی پرت کرد و شد شروع ارتباطی که بعد دو ماه منجر به ازدواج مجدد من با همسر سابقا سابقم شد که شد همسرجان ، قبل از اون که دوباره بشه همسر سابق!

خونه که اومدم، یکسره رفتم سراغ آلبومها و عکسهای درهم برهم:مهمونی خداحافظی فلان همکار: چرا فقط یک عکس؟ عکس عروسی  اون یکی همکار: این کیه و اسمش چیه که کنار من ایستاده توی عکس؟ این همه عکس دونفره با همسر سابق، چطوری وسط این آلبوم جا خوش کردن و خالی نشدن؟ عکسهای دبیرستان: چقدر بی ریخت بودم! عکسهای تک نفره زمان تاهل: چرا همه لباسهام این همه تیره است؟ چرا توی همه عکسها این همه زار و نزارم؟

بدون هیچ حس و یادآوری خاطره خاص، تند و تند همه آلبوم ها رو ورق می زنم و سعی میکنم فقط رد بشم. احساساتی که توی سرم میان اونقدر متناقض و عجیبن که ترجیح میدم بهشون فکر نکنم. شاید یک وقتی حوصله داشتم و بیشتر ازش نوشتم.


بعدا نوشت: به نظرم میاد بیشتر عکسهای دوران تاهل، یک جور نا امنی و‌عدم اعتماد به نفس رو‌ تداعی میکنن؛ حتی در شادترین و پر خاطره ترین سفرها؛ خصوصا لباسهای تیره وسط اون همه زیبایی طبیعت، بدون لبخند، بدون هیچ حس و حالت.








سپیده جانم حرفی می زد، که بعد از بیست و چند سال دوران دانشجویی، نه تنها یادم نرفته، که متاسفانه فکر میکنم درست می گفت و حق با اون حرف بود؛ حتی اگر به نظر خیلی ظالمانه بیاد

سپیده میگفت زنها محبتشون انعکاسیه. اگر از مردی محبت و توجه ببینن، بهش علاقمند میشن. و به نظرم باید جمله اش رو این طور تکمیل کنم: بهش علاقمند میشن، حتی اگر مطمئن باشن هیچ تناسبی بینشون وجود نداره و  هیچ امیدی به آینده اون ارتباط نباشه.

.

این روزها، قلبم خیلی خیلی خالیه؛ اونقدر که  مطمئنم _  و البته حسابی می ترسم_  هر چیز نامعقولی، توانایی داره  پُرش  کنه و انعکاس پیدا کنه

.

خدایا لطفا خودت مراقب قلبم باش. من رو محکم توی بغلت نگه دار که نیاز به هیچ آغوشی نداشته باشم. احتمال هر اشتباه احساسی رو ازم دور کن

.


پ.ن؛ حافظ امشب:

خرد ز پیریِ من کی حساب برگیرد

که باز با صنمی طفل  عشق می بازم.






حس های عجیب و متناقضی دارم. از یک طرف از این همه توجه و علاقه، خوشحال و هیجان زده ام؛ از طرفی از این همه فاصله و فریاد عقل؛ ناراحت و در اذیت. نمیدونم بعد از این همه تکه های رمانتیک و علائم، اگر کار به حرف مستقیم برسه ، چطور باید پیش برم. نمیدونم چطور باهاش رو به رو بشم چون واقعا خوبه و دلم نمیخواد به خاطر این فاصله عمیق عقلی و سنی، ناراحتش کنم؛ نمیدونم وقتی از گذشته براش بگم و بفهمه که وسط شناسنامه ام یک مهر - و البته در واقع دو تا مهر - هست، چه واکنشی نشون میده؛ اما میدونم که راهی جز این ندارم. انگار باید با تمام واقعیت؛ حمله کنم بهش.

همه اینها به کنار، از خودم واقعا نا امید شدم. از این که با این سن و سال و تجربه و اییییین همه ادعا؛ هنوز این همه خام هستم! از این که از رو در رویی بعد از اولین بیت شعر عاشقانه کاملا با منظور؛ این همه هراس داشتم، از داغ شدن صورت و گل انداختن های پی در پی صورت، از این که علیرغم مخالفت قاطع و البته درست عقل، دلم این همه به جوش اومده و حتی توی تصوراتم جلوتر میرم، از خودم، از خودم و از خودم



مقدمه پ.ن: "تو" دیگر در واقع یک نام است برای گفتن از یک شخص مخاطب خاص نیست!

پ.ن. شرح: با "تو" همه چیز خیلی خوب پیش رفت، علیرغم اون همه فاصله. بعد از هفت سال جدایی و مجردی، یک نفر تونست. دل من رو بلرزونه و فکرم رو به زندگی مشترک امیدوار کنه. البته که اختلافات و مشکلات، عمیقتر از تفاهم ها بودند و ماجرای ما به جایی نرسید، اما یک چیزی همیشه برام عجیب بود و بی اغراق، روی نتیجه نهایی، کم تاثیر نبود.

"تو" موقع حرف زدن از آینده، تقریبا محال بود از ضمیر ما یا فعل جمع استفاده کنه: انشاله قسمت بشه برید شیراز، فلان جا رو ببینید، انشاله در آینده فلان چیز برات پیش بیاد، برید، سفر کنید، بخرید، بخورید، مخاطب دوم شخص البته با ضمیر جمع. در مورد خودش هم اگر حرفی بود، غالبا از ضمیر اول شخص مفرد و این همیشه من رو اذیت می کرد که یعنی هیچ حس/ امید/ شوق/ برنامه ای برای آینده مشترک، حتی توی ذهن تو نیست؟.

 حالا برعکس، این جوان تازه از راه رسیده، بدون این که خارج از چند تا شعر و نشانه کاملا هدف دار اما غیر مستقیم حرفی زده بشه، همه حرفهاش با فعل مشترک هست: دوم شخص جمع! وسط شلوغی کار و داد و بیداد من، یک دفعه میگه انشاله بریم تئاتر فلان یک کم بخندیم اعصابتون آروم بشه. حرف سفر میشه، انشاله بریم یک سفر خوزستان، ببینید چقدر خوبه. حرف دلار میشه، میگه توی فرودگاه که خواستیم بریم، تحویلم میدی. مطمئنا بزرگتر از اون شدم که به حرف کسی اعتماد کنم، اما من این همه اشتیاق رو کجای دلم بذارم؛ با این همه اختلاف سن؟!! 

کاش اشتباه کرده باشم




 


سال جدید رو تحویل گرفتیم و طبق معمول، من برای نوشتن آخرین پست سال و تبریک سال جدید،  دیر رسبدم! مثل همیشه؛ شلوغی های آخر سال و بدو بدوهای روزهای آخر کار‌، خانه تکانی شروع نشده یا اندکی انجام شده و مابقی مانده به امید تعطیلات، نداشتن مفهومی به معنی خاص خرید عید: از شیرینی و میوه ویژه تا لباس و‌کفش و و  همه اون چیزهایی که در من نهادینه شده! اما فرآیند تحویل دهی سال کهنه به نو، امسال برای من چند ویژگی خاص داشت که فکر می کنم همون تیتروار نوشتنش، کلی از شرایط رو‌ توضیح بده و این همه وقت ننوشتن رو توجیه کنه. هرچند که کلش مال همین دو سه هقته آخر هست، شاید از آخر به اول البته!

یکم - امسال برای اولین بار در عمرم، سال رو تنها تحویل کرفتم. زمان زندگی مشترک، تحویل سال در قهر و تنهایی رو داشتم، اما هیچ وقت زیر یک سقف تنها بودم، امسال، عید نیمه شب تحویل شد و مامانو بابا قصد بیدار شدن و پای هفت سین نشستن رو نداشتن. منم که تا دقیقه آخر مشغول رسیدگی به خونه و بعد از آخرین حمام سال، دیگه نه وقت رفتن پیششون بود، نه جانش از خستگی. این شد که کمی خوابیدم و بعد بیدار شدم پای هفت سین نصفه و نیمه خودم و همزمان با ویدیو کال سه نفره جانها، سال رو تحویل گرفتم. شیطنت و شلوغ بازی ها و بعد هم تبریکات تلگرامی با همکاران و دوستان، فرصتی برای اشک لحظه تحویل سال و فضای معنوی فال حافظش نگذاشت!  اما خب به هر حال اولین بار بود که تنهای تنهای بودم و تنها نبودم!

دوم- " یه افسانه ژاپنی میگه وقتی شب نمیتونی بخوابی دلیلش اینه ک تو رویای یه نفر دیگه بیداری. " نه تنها به این افسانه ایمان آوردم، که پالس هایی که از ذهن یک آدم رها میشه و‌صاف میره توی زندگی یک نفر دیگه تاثیر میذاره رو باورش کردم. حدس من درست بود و پسرک مذکور، خیلی جدی از آینده حرف می زنه. هیجانش رو دوست دارم، اما این همه فاصله سنی و بعدش هم عقلی و منطقی، برام قابل باور نیست. خصوصا اونجا که میخواد با خریدن بی ام و فلان برای همسرش، من رو با وعده های مالی اغوا کنه! اصلا نمیفهمم پسری توی این شرایط سنی و مالی و خانوادگی، چه دلیلی داره بخواد در کنار من باشه که این همه کله شق هستم و استقلالم بیش از همه دنیا برام می ارزه. فعلا که خودم رو به جریان روزگار سپردم و در مشاعره های کاملا معنی دارش مشارکت می کنم. باشد که همچنان عاقل بمانم و در ادامه راه، منطق رهنمونم کند!

سوم- روزهای پایان سالی شرکت، خیلی وقتها پر جنب و جوش و‌ دوست داشتنی بوده؛ مثل کار کردن تا نه و نیم شب بیست و هشتم اسفندسال ۹۲! اما امسال انگار برام یک جور دیگه است. با خبر امیدار کننده ای که وسط این همه رکود و کساد، هفته پیش مدیر جانمان داد، لبریز شدیم از انگیزه تلاش. اون جای خود؛ اما بعدذاز متی فراز و نشیب و حواشی و مشکلات و زوج خوشبخت پر دردسر؛ رسیدیم به فضایی که واقعا دوستش دارم. با همکارها  یک جو صمیمی دوست داشتنی و خوبی درست شده که از حضورشون واقعا خوشحالم و لذت می برم و از دوریشون دلتنگ.اونقدر که صبح ها واقعا با علاقه و شوق میام سمت شرکت و غروبها دلم نمیخواد برگردم:حتی توی اون ساعت بی سکنه! امیدوارم که رونق کاری باشه و دور هم باشیم و فضا همین قدر خوب و دوست داشتنی باشه.

چهارم- آخرین اسکن بابا، نشون میده که لااقل در جای واضحی، ضایعه قابل توجهی وجود نداره و فعلا نیازی به شیمی درمانی نیست. اما این همه ضعف و کم توانی و ساعات طولانی خواب؛ واقعا نگران کننده است و افسردگی مضاعف میاره برای مامان جان، به عنوان همراه دایمیش. مثل همیشه هم دستهای ما رو به درگاه خدا و آرزوی سلامتی برای هر دوشون و برای همه بیمارها و همه عزیزان

پنجم- به وسوسه دوست جان، در تدارک یک سفر هستیم با مشکی جان. هیجان سفر دو نفره و زمینی و دیدن زیبایی های نادیده استان بغلی به جای خود، دلشوره دوری از مامان و بابا و تنها گذاشتنشون توی تعطیلات و

از خدا میخوام امسال برای همه ما در صلح و آرامش باشه، سلامتی مهمان دایم تن بیماران و عزیزان و خودمون باشه، مهر و راستی و عدل و آزادی و شعور و فرهنگ به این سرزمین برگرده و برای همه به اندازه کافی نان باشد و شادی و تدبیری بالاتر از ت، وطن رو از این دردی که توش غرق شده نحات بده. امید که امسالمون بهتر از قبل باشه و‌خودمون هم تلاش کنیم برای خوبتر بودن؛ حتی به اندازه برداشتن یک برگ خشک از روی زمین.

 پ.ن. بی ربط: تو آدمی هستی که میتونی آدمو تو محبتات غرق کنی، حتی تا مرز خفگی .






تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها