محل تبلیغات شما


- برای خرید زیتون شکسته که خیلی سخت گیر میاد، میرم نمایشگاه مواد غذایی و طبقه بالای سالن حجاب، خیلی اتفاقی بر می خورم به نمایشگاه اسباب بازی و وسایل سرگرمی کودکان.(سلام ویژه خدمت "تو" که از پیاده روی ها، دیگه اون طرفها نرفته بودم) خلاصه وسوسه شدم و خمیراسلایم برای خودم خریدم و تمام شب رو به بازی با خمیر گذروندم: خیلی خوب بود! چند روز بعد توی شرکت حرف مواد اولیه ای وی ای برای عایق بود، به مدیرم میگم که تنوع گریدشون زیاده و قیمتهاش متفاوته. مثلا همین خمیرهای بازی هم بیس اصلیشون ای وی ای هست. بعد به مدیرجان میگم راستی من تازگی ها از این خمیرها خریدم و خییییلی خوب بود. مدیرجان میگه کار تو از کودک درون گذشته! مهد کودک درونت خیلی فعاله!! کاش واقعا میشد گاهی برم به مهد کودک درون و به هیچ چیز جدی و غم انگیزی فکر نکنم

- اعصابم خیلی خرده. دارم برای یکی  از همکارها توضیح میدم که بی توجهی واحد محترم مجاور و کارشکنی هاشون چطور داره اذیت می کنه، چشمم از پنجره به بیرون می افته و‌ دیدن ابر و‌آفتاب، از جا بلندم می کنه که دنبال رنگین کمان بگردم. چشمم که به رنگین کمان می افته، جیغ می کشم بچه ها رنگین کمان!! همه هیجان زده می دوند سمت پنجره و‌تند و‌ تند عکس و لذت بردن از اون همه زیبایی. حالا اون فریاد ناگهانی به کنار؛ جماعت متعجب موندن که من چطوری اون قدر ناگهانی تونستم تغییر وضعیت بدم و حالم خوب بشه!

- دوشنبه شب از سفر مشهد حرف میزنم. مامان میگه این هفته نمیایی این طرفی؟ میگم چهارشنبه و پنج شنبه ماموریتم و جمعه میام انشاله. میگه دلم برات تنگ میشه تا جمعه. میگم من که به هر حال جمعه می اومدم پیشتون. فرقی نداره تهران باشم یا سفر. میگه نه. راه دوره و تا جمعه بیشتر دلم برات تنگ میشه و من به سختی بغضم رو جمع می کنم که چی میکشه دل مامان جان از غربت و دوری و اییییین همه فاصله خواهر جان ها

- بعد مدتها، مدیرجان به زور من رو میفرسته ماموریت. به همکارها هم سفارش می کنه که خیلی هوام رو داشته باشن و سعی کنن بهم خوش بگذره و حسابی رفرش شده برگردم. چی از ماموریت مشهد بهتر، اونم وقتی بلیط برگشت رو چند ساعتی دیرتر از بچه ها بگیری که یک کم بیشتر توی سفر باشی. زیارت نطلبیده جای خود، دیدن ققنوس گروه خانم نویسنده هم که خیلی چسبید. هرچند دیدن از نزدیک خیلی از چیزهایی که در موردشون شنیدی و با شک، باور کردی. باشه شاید توی یک پست دیگه و مفصل

- به نظرم یکی از زیباترین اختراعات بشر، حلقه/ انگشتر هست! نمیدونم این لامصب چرا این قدر جذابیت داره و چرا دست داشتنش برای مجردها چندان خوب به نظر نمیاد. همسر جان سابق، علاقه من به این موجود رو درک کرده بود و تا حد ممکن رعایت می کرد! بارها و بارها برای خریدش رفتم و‌نهایت دلم نیومده، چون به نظرم این مقوله، اصلا خرید یک نفره بردار نیست و فقطططط باید دو نفره رفت و هدیه گرفت! گاهی اونقدر دلم حلقه/ انگشتر دست کردن میخواد که فکر کنم عاقبت یک روز تنها انگیزه و‌دلیلم برای ازدواج، داشتن حلقه باشه! حتی فکر می کنم اگر "تو" برام یکی می خریدی یا حتی حرفی از خریدش می زدی؛ همون لحظه و بدون توجه به همه اختلافات و نامتناسب بودن ها؛ ازت می پذیرفتم و راهی دفترخونه می شدیم!!!!

- ازسر تغییر روحیه، تک و تنها سر از بازار تهران درآوردم و متعجب که چرا بعد این همه سال زندگی؛ اونجا رو بلد نیستم! بعضی تصاویر از دوران راهنمایی به قبل توی ذهنم هست، اما بعد از اون؟.

- روزگار سختی هست: هر روز خبر تعطیلی/ بیکاری اطرافیان، کمبود همه چیز، قیمت های سر به فلک ، بیماری و این همه درد که اطرافم می بینم؛ ضعف و لاغری بیش از حد بابا، نگرانی برای مامانم و مامانش و خواهرجانها و . سعی میکنم کمتر فکر کنم و ازشون بنویسم و غربزنم. ترحیح میدم از روزنه های کوچک امید بگم، به جای چاه های بزرگ نا امیدی.

- به یک دیدار غیر منتظره/ برنامه ریزی شده دوستانه؛ خصوصا یک طبیعت گردی ناب؛ سخت نیازمندیم.




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها