محل تبلیغات شما


- قرار بود توی تعطیلات به خونه و زندگی برسم. عید که نشد خونه تکانی درست و حسابی بکنم. می خواستم لااقل پرده ها و تراس و کاشی های حمام و دستشویی، بعد مدتها شسته بشن و خونه هم اساسی تمیز بشه. روزه نیستم اما دردی که باعث شد نتونم روزه بگیرم، هنوز دست از سرم بر نداشته و گاهی واقعا طاقتم رو طاق می کنه. یک کم کار خونه هم حسابی خسته ام می کنه. این میشه که بعد از سه روز، فقط دو ردیف از صد تا کار لیست شده انجام میشن. عوضش آخرین کتاب دولت آبادی که سه هفته توی دستم بود تموم میشه، کتاب سیر عشق آلن دوباتن که توی سفر اصفهان نصفش خونده شده بود هم تموم میشه. داستان "عروسکی به اسم تو» " هم یک روزه شروع و تموم شد. امیدوارم باقیمانده تعطیلات، بتونم خونه رو به سر و سامانی برسونم.

- دو هفته قبل، افطار رو خونه همکار قدیمی دعوت داشتیم. اولش دلم نمیخواست برم. اون هم همکارهایی که دوران متاهلی باهاشون همکار بودم. البته فقط یکی با همسرش. اون یکی همکار جان و همسرش و همکار جانی که سر جداییم پیششون مونده بودم که از همه چیز خبر داشتند و‌چند باری هم توی این سالها باهم بیرون رفته بودیم. اما هیچ بهانه ای برای نرفتن نداشتم، وقتی خونه شون فقط پنج دقیقه با من فاصله داره و برنامه مهمانی رو با وقت خالی من تنظیم کردند. رفتم و‌همه چیز خیلی خوب بود؛ خصوصا یادآوری همه روزهای خوب شرکت قبلیمون

- الان که دارم می نویسم، یادم اومد که امروز شانزدهم خرداد هست. پنج شنبه شانزده خرداد هشتاد و یک، طلاق من توی دفتر ثبت شد و من فکر میکردم تلخی این روز رو هیچ وقت فراموش نکنم. ازدواج مجدد با همسرجان سابق هم نتونست این روز رو از یاد ببره. اما حالا دیگه مدتهاست که به یادش نمی افتم، مگر موقع ثبت تاریخ .

-دارم وبلاگ می نویسم. یکی از دوستان توی گروه عکسی میفرسته و حدس میزنم که کجاست. میگه درسته. این سمت اومدی؟ میگم آره. دنبال تاریخش می گردم: پانزدهم خرداد هشتاد و هفت، یکی از بهترین سفرهای دونفره. باورم نمیشه که این رو هم فراموش کردم و با خودم فکر می کنم چه نعمت خوبی هست این فراموشی .

-شیمی درمانی حسابی بابا رو ضعیف کرده. بهانه گیرتر از قبل شده و مامان هم خیلی خسته و‌کلافه شده. کاش می شد مامان چند روزی  بره سفر تا نفس تازه کنه. اما بابا طاقت حتی یک ساعت دوری مامان رو نداره. سفر خواهرجان وسط هم کمکی نکرد. من هم جز دعا برای سلامتی و‌توان  هر دوشون و آرزوی صبوربرای مامان، کاری از دستم برنمیاد. خدای مهربانم: توکل بر تو
- "عروسکی به اسم تو» " رو که می خوندم؛ دلم میخواست مثل داستان، یک عروسکی از"تو" درست کنم تا کنارم باشی، بعد دیدم از شانزده سالگی من، خیلی گذشته؛ اما "حس" این کتاب اون قدر خوب بود که نمی شد این رو نخواست

- حین اطو کردن لباس ها، سی دی تیاتر خشکسالی و دروغ رو دیدم. چقدر این جر و بحث های زن و شوهری کلافه کننده است و چقدر نگرانی از خیانت؛ دردناک.


 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها