محل تبلیغات شما


هیچ راهی نیست، باید بلند بشم و ادامه بدم. اگر روحی یا جسمی، از پا در بیام؛ هیچ کسی کمکم نیست. انتخابی به جز سر پا بودن ندارم

صبح واقعا انرژی ندارم. انگیزه هم همینطور. اما راهی نیست. به سختی از تخت می زنم بیرون. یک لیوان نسکافه داغ درست می کنم و علیرغم میلم و توی سرمای سر صبح، سر از زیر دوش در میارم. این چشمهای گود افتاده و صورت رنگ پریده؛ مگر با فشار آب گرم قابل تحمل بشن.خیسی کوچه، خبر از بارانی میده که حتی صداش رو هم نشنیدم. اما دوباره نم نم باران شروع میشه و این یعنی خود خود اجابت

با بی میلی تمام، راهی میشم. قبل از اون میرم سراغ کمد و بسته قرص ویتامین دی رو برمیدارم تا یکی خارج از نوبت مصرف دو هفته یک بارم، بخورم. میدونم که کمبودش باعث افسردگی هست، شاید خوردنش بتونه یک کم سروتونین مغزم رو تقویت کنه. دلم هیچ مدل خوردنی رو نمیخواد.

خیلی اتفاقی، هوس آهنگی رو میکنم که یک زمانی فکر می کردم توی احوالم با "تو" مصداق پیدا میکنه: "  منم و وحشت تردید یه عشق." اما حتی یادت هم نمی افتم. سیستم رو روشن نکرده، قرص ویتامین دی پنجاه هزار رو می خورم و میرم سراغ کارها. اول از همه، سراغ ارسال محموله ای رو میگیرم که دیروز باید می رفته و طبق آمار، تا فردا هم بیشتر نداریم. کارشناسش ماموریته و تلفن جواب نمیده. با این در و اون در زدن، می فهمم اصلا ح محموله حرکت نکرده و این یعنی فاجعه. مطمینم یک جای کاراشتباه هست و موجودی باید بیشتر از این باشه که فردا کم بیاد. اما معمولا اثباتش طولانی میشه و طبق روال، اول موجودی رو می برم بالا و بعد دنبال گمشده می گردم. میرم سراغ مدیرجان که فعلا اطلاع رسانی کنم: با داد و فریادش و تهدید دخترک مسیول آمار که امروز هم نیست ادامه پیدا می کنه که چرا دیروز توی اقلام کسری، اعلامش نکرده. هرچی هم میگم طبق آماررهفته قبل هنوز باید داشته باشیم و‌موجودی که دیروز اعلام شده افت شدید داشته و احتمالا یا اشتباه هست یا ضایعات ناگهانی؛ فایده ای نداره و تهدیدهای از راه دور دخترک، ادامه داره

بالاخره همکار در ماموریت تماس میگیره و وقتی معترض میشم که چرا علیرغم توافقمون، دیروز ارسال نداشته، میندازه گردن مدیرجان که با ایشون هماهنگ شده و جیغ و فریاد من که باید به من خبر می دادی هم تاثیری نداره. بهش میگم به فکر ماموریتش باشه و خودم این طرف رو جمع میکنم. مطمینا الان و‌وسط عصبانیت مدیر جان، وقتش نیست که بهش بگم و البته که مطمینم سو برداشت یا خرابکاری همکار هست، وگرنه محاله مدیرجان با ارسال محموله مخالفتی داشته باشه توی این اوضاع!

غم و‌افسردگی دیگه مجالی برای بروز ندارن. باید همه فکرم رو به کار بگیرم و سوتی همکار محترم رو جمع کنم. کار و مکاتبه و چای و همه چیز دیگه تعطیل میشه و می افتم به زنگ و تماس و فکر و فکر و ماشین و هماهنگی هزار تا چیز، تا بتونم با این وضعیت نابسامان حمل و نقل و اعتصاب؛ تا کمتر از ۲۴ ساعت آینده، محموله رو ۱۴۰۰ کیلومتر جابه جا کنم.

تا عصر اونقدر جلسه و کسری و هماهنگی و تماس و هست که دیگه خودم فراموش میشم! فقط وقت میشه سر ظهر سراغی از بابا بگیرم که در حال ترخیص هست و مامان که میره فیزیوتراپی برای دستش. با چهره ای بی رنگ اما ملتهب و داغ از درون، با اندک عطر خاصی که امروز زدم تا یک کمی حالم رو بهتر کنه، با شلوار جینی که با مانتو فرمم پوشیدم تا یک کم تغییر باشه و کمک به حالم؛ با این همه دوندگی که از صبح کردم و استرسی که کشیدم، و شاید هم به مدد  دوپینگ ویتامین دی، بالاخره سرحال، روز رو به غروب می رسونم. آهان! تازه وسط این همه کار، برای خواهر مدیر جان هم هماهنگ کردم که بدون نوبت، بره کلینیک دوست جانم برای فیزیوتراپی!

بالاخره آخر وقت، با انبوه نامه ها و کارهای مونده، میرم سراغ مدیرجان و میگه که خسته لست و میخواد بره و یک کم غر میزنم که کارهای من مدتهاست مونده و نشده صحبت کنیم. نامه ها رو باهم جمع می کنیم و وسطش با مثال ارسال نشدن محموله دیروز، علیرغم هماهنگی قبلی و تموم کردنش به این که به خواست شما ارسال نشده، از سو برداشت همکارها از ناهماهنکی من و مدیرم گله میکنم و کاملا حق به جانب، از بحث خارج میشم و قرار میشه توی جلسه این هفته، با بچه ها در موردش حرف بزنیم. یک کم هم حرف متفرقه می زنیم و میخوام در مورد مشکل دو ماه مونده حرف بزنم که میخواد بره و قول میده که فردا، یک ساعت تمام برام وقت بذاره. بعد هم بهم میگه یک کم فکر خودت باش و با یک سفر یا ورزش، نذار از پا در بیایی

این که حس میکنم کسی هست که بتونه توی این اوضاع، کارم رو حمایت کنه - علیرغم گاهی عصبانیت ها و استرس ها، این که در عین این همه مشکل، میتونه حواسم به همه چیز باشه و با یک مدیریت بحران، مانع توقف خط بشم، این که میتونم این همه حس مسبولیت داشته باشم و از همه مهمتر این که اصلا توی این اوضاع و احوال، کار هست و درآمد هست و سلامتی؛ خدا رو شکر می کنم و تازه می رسم به کار معمول روزانه و تا خود هفت و نیم شب، کلی کار انجام میدم.

نوشتم تا یادم باشه، هر سربالایی، سراشیبی هم در پی داره و اساسا زندگی، تشکیل شده از قله ها و دره ها. این که حتی با بدترین روحیه، باید بلند بشم و روی پای خودم بایستم و به زندگی ادامه بدم؛ چون اساسا راه دیگه ای وجود نداره. نوشتم؛ حتی اگر کلی پرت و پلا و پر از غلط باشه، چون اینجا تنها جایی هست که میتونم خود خودم باشم، با تمام حس های همون لحظه ام؛ حتی اکر کاملا متناقض از روز قبلش باشه.


خدای مهربانم: شکر می کنم و "از برای توان و قدرت، دعا می کنم."



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها