محل تبلیغات شما


امروز از اون روزهاست که هر لحظه احتمال میره فریاد بزنم و دعوا کنم، یا بشینم روی زمین و زار زار گریه کنم. 

پروردگار مهربان؛ محکم در آغوشم بگیر





.

.

بعدا نوشت: ادامه روز

بعد از اون جلسه کذایی و نهار فست فودی شرکت (که داستانش مفصله) اوضاع بهتر شد. سر ظهر هم به دخترک گفتم یک کم بغلم کنه تا بهتر بشم. حتی بعد از ظهر با بچه ها یک کم کلاه قرمزی تعریف کردیم و خندیدیم و می رفت که حالم کاملا خوب بشه. ساعت کاری رسمی تمام شد و من خوش و خرم در کمال آرامش، فایل رو باز کردم تا صورتجلسه بنویسم که بابا زنگ زد و گفت مامانت حالش خوب نبوده و اورژانسی رفته بیمارستان و اگر میتونی برو پیشش که تنها نباشه.دنیا رو روی سرم کوبیدن انگار. نفهمیدم چطور جمع و جور کردم و ماشین و ترافیک و پارکینگ مترو و دوان دوان طوری خودم رو مرکز شهر رسوندم که هفتاد دقیقه بعد از تماس بابا، اونجا بودم. به سختی تلاش می کردم جلوی بغض و گریه ام رو بگیرم. و دعوای تلفنی بعدش با بابا سر این که نیازی نیست مامان رو تا خونه برسونم، بهانه خوبی بود که بزنم زیر گریه و مامان نفهمه که چقدر نگرانشم. مامان عفونت شدید کلیه داشت و حتی احتمال سنگ. کلی دارو و نوبت سونوگرافی برای فردا صبح. مامان رو با مترو بردم و تا در خونه رسوندم و با مترو برگشتم پارکینگ و اونقدر حالم خراب بود که بر خلاف همیشه، حتی وارد فروشگاه مرتبط با پارکینگ هم نشدم که خریدهام رو انجام بدم. تا بالاخره فرداش سونو هم انجام شد و دوست جان متخصص خیالم رو راحت کرد که عفونت مختصر هست و نگرانش نباشم؛ باز هم خدا رو شکر که به خیر گذشت.





مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها