همه چیز از صبح شروع شد. همون موقع که وسط یک روز نسبتا معمولی کاری، دوست عزیز اومد پایین و نشستیم به صحبت. از امور معمول کار گذشت و رسیدیم به حرفهای دیگه. از اون حرفها که پشتش حرف میاد و آدم میره از اعماق ذهنش یک تجربه/ خاطره/ حس/ یاد رو میاره بیرون و تعریف می کنه که بگه من خیلی بلدم و چیزهایی که از سر گذروندم واقعا انحصاریه - که در مورد من، واقعا هم انحصاریه! -
بعد از رفتنش، حسابی غرق در کار شدم. خصوصا که برای یک جواب نامه یک و نیم متری، باید کلی تمرکز می کردم. اما بعد توی راه خونه، ذهنم رفت به جاهای خیلی دور، از بیست سال پیش و همکلاسی جان و دیدار محترمشون، تا مخالفت و تموم کردن انتظار دو ساله و آشنایی با همسر سابق. از اولین دیدار با همکلاسی، یک سال بعد جدایی تا مشاوره گرفتنش ازم بابت ازدواجش. از ازدواج مجدد با همسر جان و بعضی خوبی ها و بدی هایی که ته ذهنم گم شده بودن، این وسط یاد آقای سال بالایی افتادن و نمایشگاه تخصصی و . بیست سال گذشته، همین طور تند و تند از جلوی چشمم رد می شد. بعضی جزییات چنان عجیب از اون اعماق مغز بیرون می اومدند که انتظارش رونداشتم؛ از اون طرف بعضی اتفاقات چنان توی ذهنم گم بودند که باورم نمی شد! مثلا هرچی فکر کردم یادم نیومد که اون نمایشگاه مال سال ۸۲ بود یا ۸۳! نمیدونم بگم یادآوریش برام تلخ بود یا غم و حسرت داشت یا باعث افتخار بود که از همه این ها، سربلند و پاک بیرون اومدم و حالا میتونم به راحتی ازش حرف بزنم و شرمنده نباشم، حتی اگر ماجرای احضار به کمیته انضباطی باشه! حس عجیبی بود و دلم میخواست با یکی حرف بزنم، بیشتر هم باعث و بانی یادآوریش که همون دوست عزیز باشه، اما فکر کردم خب دقیقا چی بگم؟!! تکه تکه گفتنش، جز ابهام و سردر گمی نداره و یک نفس از بیست وچند سال کذشته تعریف کردن، چندین و چند روز وقت میخواد! این شد که اول اومدم این خونه دوست داشتنی و بعد هم طبق معمول پناه به تشک و بالش و خواب زود هنگام! اما نمیتونم اعتراف نکنم که خوندن آرشیو وبلاگ مهر۹۰ و داستان مصاحبه شدن با همسر آینده همسر سابقم - که البته نشد همسر آینده ایشون!- چقدر اذیتم کرد؛ خصوصا این که یادم اومد؛ دور روزگار اصلا عادلانه نیست و ااما هرکسی با تو بد کرد، بدی نخواهد دید. و تکرار این سوال که شاید به نظر خودم بد نکردم، اما آیا واقعا بد نکردم؟
پ.ن.مرتبط: خیلی دلم میخواد بیشتر در این مورد با دوست عزیز حرف بزنم، خصوصا که فکر میکنم الان توی مقطعی هست که یک کم باید از تجربیات اون سمت داستان هم خبر داشته باشه و جدی تر فکر کنه، اما نمیدونم کار درستیه یا نه.
پ.ن. بی ربط: هنوز هم وقتی هیجانی حرف میزنم، صورتم سرخ میشه، بعد وقتی این اتفاق توی شرکت جان می افته، خدا به خیر کنه!
فردا صبح نوشت: تمام شب تا صبح، خواب راحتی نداشتم از هجوم این حجم از خاطرات.
درباره این سایت