محل تبلیغات شما


یک زمانی می گفتم لذت ورق زدن آلبوم و دیدن عکس های قدیمی، اصلا قابل مقایسه با دیدن عکس روی کامپیوتر ( و بعد هم تبلت و گوشی) نیست. اما با اتفاقات امشب؛ نظرم داره عوض میشه انگار. این که آدم عکس رو از زیر طلق شفاف آلبوم در بیاره و از نزدیکتر نگاهش کنه، یا این که هی بخواد دست ببره روی عکس و زوم کنه و بعضی جزییات رو بیشتر ببینه، نشون میده که تکنولوژی تاثیر خودش رو گذاشته و  حتی پیش دیرپذیر - اصطلاحی ست اختراعی خودم در همین لحظه! - ی مثل من؛ جای خودش رو باز کرده.

و اما داستان امروز:

چهارشنبه وقتی درخواست همکار قدیمی توی اینستا برام اومد، رفتم توی صفحه اش و با دیدن اسم ده دوازده نفر، به نظرم اومد که تازه اینستا زده. از همکاران قدیمی کسی نبود، اما خانمی از همکارهای جدید بود که چون عکس نداشت، پای تشابه اسمی گذاشتم و جدی نگرفتم. روز پنج شنبه که دوباره دیدم و خواستم درخواست رو تایید کنم، اسم خانم همکار طبقه بالایی که مدتی هم سرویسی بودیم رو هم دیدم و کلی تعجب کردم که چه ارتباطی میتونه بینشون باشه. مطمین شدم که نفر قبلی بدون عکس هم از همکارهاست و از اون جایی که این دو تا خانم باهم جاری هستند، پس یعنی همکار قدیمی و دوست اینجانب، فامیل شوهر این خانمها حساب میشن، اما این قدر نزدیک که توی بیست نفر اول اینستاش باشن؟!

علامت سوال بزرگ توی ذهن من موند و گفتم شنبه صبح زنگ میزنم همکار طبقه بالا و ازش می پرسم. جلسات طولانی صبح شنبه رسید به ظهر و دیدن پیغام خانم همکار، مطمینم کرد که این علامت سوال برای ایشون هم هست! خلاصه زنگ زدن همان و تعریف از نصب اینستا برای مادرشوهرش و اسامی کانتکت ها که مادرشوهر یکی یکی میخوندن و درخواست میفرستادن و تعجب خانم همکار و جاری جانشون از شنیدن اسم من همان و سوال من که پس خانم فلانی، مادرشوهر شماست؟!سالهای ۸۱ تا ۸۴ که ما باهم همکار بودیم، دو تا پسر دبیرستانی و دانشجو داشتن و خبرش رو داشتم که ازدواج کردن، اما توی ذهنم نمی گنجید که زمان این قدر طولانی گذشته و با خانم همکار کلی هیجان نشون دادیم و تاکیدش که چقدر از من تعریف شنیده و اظهار این که آدم چقدر باید خوب باشه که بعد از این همه سال، همه ازش این همه تعریف کنن. توی حرفهاش اشاره کرد که میدونه من حتی چند تا مهمونی منزل مادرشوهرجانش هم رفته بودم و ذهن من رفت به اون پنج شنبه نهار آبان ماهی که خونه شون دعوت بودم و دیدن میس کال همسر سابق بعد از مدتها، حواسم رو از مهمونی پرت کرد و شد شروع ارتباطی که بعد دو ماه منجر به ازدواج مجدد من با همسر سابقا سابقم شد که شد همسرجان ، قبل از اون که دوباره بشه همسر سابق!

خونه که اومدم، یکسره رفتم سراغ آلبومها و عکسهای درهم برهم:مهمونی خداحافظی فلان همکار: چرا فقط یک عکس؟ عکس عروسی  اون یکی همکار: این کیه و اسمش چیه که کنار من ایستاده توی عکس؟ این همه عکس دونفره با همسر سابق، چطوری وسط این آلبوم جا خوش کردن و خالی نشدن؟ عکسهای دبیرستان: چقدر بی ریخت بودم! عکسهای تک نفره زمان تاهل: چرا همه لباسهام این همه تیره است؟ چرا توی همه عکسها این همه زار و نزارم؟

بدون هیچ حس و یادآوری خاطره خاص، تند و تند همه آلبوم ها رو ورق می زنم و سعی میکنم فقط رد بشم. احساساتی که توی سرم میان اونقدر متناقض و عجیبن که ترجیح میدم بهشون فکر نکنم. شاید یک وقتی حوصله داشتم و بیشتر ازش نوشتم.


بعدا نوشت: به نظرم میاد بیشتر عکسهای دوران تاهل، یک جور نا امنی و‌عدم اعتماد به نفس رو‌ تداعی میکنن؛ حتی در شادترین و پر خاطره ترین سفرها؛ خصوصا لباسهای تیره وسط اون همه زیبایی طبیعت، بدون لبخند، بدون هیچ حس و حالت.







مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها