. سهمیه کالای ژیلای عزیز رو براش بردم و فرصتی شد تا دختر شش روزه کوچولوش رو بغل کنم. یادم نمیاد آخرین بار، کی یک نوزادی به این کوچکی رو در آغوشم گرفته باشم. حس خیلی عجیبی بود: از یک طرف سراسر وجود آدم عشق میشه، از طرف دیگه، نگرانی بزرگ شدن و آینده اش توی این حال و روزگار. برای هر زنی، مادر بودن یک حس خیلی قوی و مهم هست، اما اضطراب فرداهای این فرزند، کمتر از اون نیست وقتی که همکار عزیز از لحظات و حس و حال زایمانش می گفت، با خودم فکر کردم که هیچ وقت نخواهم توانست تجربه اش کنم. امروز حال، اونقدر اوضاع و احوال وخیم هست که فکر کنم دعوت کردن یک موجود بی گناه به این دنیای نابسامان و جامعه و فرهنگ از هم گسیخته، کار چندان صحیحی نیست. اما نمی تونم منکر نقش همسر جان سابق، توی این حس بشم. این که نتونست چنان حس امنیت و آرامشی در من ایجاد کنه که دلم بخواد "مادر" بشم، این که رفتارها اون قدر آزارنده بود که فکر می کردم هرگز دلم نمیخواد فرزندی بیارم که متعلق به اون خانواده است، این که نشونم داد زندگی میتونه برای فرزندم، این همه بی رحم باشه، همونطور که برای من بود. از تصمیمم به نداشتن فرزند و ترک اون زندگی، پشیمون نیستم که گذر روزها بهم ثابت کرد کارم اشتباه نبوده و نا امنی و این همه مشکلات هم تایید بود که نخوام کسی رو به دنیای این روزها دعوت کنم، اما نمیتونم منکر اون ذره حسرتی باشم که ته "مادر نشدن" برام وجود داره؛ هرچند که ناراضی نیستم
پ.ن: شاید اگر چند سال پیش بود، این پست، یکی از اون دسته پست های " به تو" می شد و پر احساس؛ از این حس غریب می نوشتم و نقشی که همسرجان سابق توش داشت. اما دیگه مدتهاست که "همسر جان (تو)" دیگه حتی "او" هم نیست توی نوشته هام. حتی اغراق نیست بگم اگر به خواب اومدنهای گاه و بی گاهش نباشه، گاهی حتی یادم میره که توی زندگیم بود؛ ۱۰ سال زمان کمی نیست برای فراموشی توی یک عمر چعل ساله .
درباره این سایت