- پنج شنبه قرار بود با آرزو جانم، پیاده گردی داشته باشیم که کاری براش پیش اومد و نشد. بعد به جاش رفتیم تئاتر کوروش رو دیدیم. زود تموم شد و گشتیم توی تالارهای اطراف و برای تئاتری درباره موتزارت، بلیط گیر آوردیم و چند ساعت پیاده روی تبدیل شد به دو تا دو ساعت صندلی نشینی و تئاتر بینی.
- شب توی راه برگشت و خلوتی نسبی خیابانها، به تاریخ های توی اردیبهشت فکر میکنم و تولدها رو مرور می کنم تا تبریکی فراموشم نشه. روی تاریخ چهاردهم گیر می کنم. میدونم که مهم هست، اما نمیدونم چرا. کلی به مغزم فشار میارم و یک دفعه ذهنم جرقه میزنه به ۱۴ اردیبهشت ۸۸. اون روز تاریخ جراحیم بود و قرار بود صبح برای بستری برم بیمارستان مهر و تیروئیدم جراحی بشه. بعد از سلسله دعواهای طولانی و تصمیم قطعی من به جدایی، خواسته بود موقتا صبر کنم و توی این فاصله جراحیم رو انجام بدم. اما با دعوای دو شب قبلش - که به خاطر ناراحتیش از بحث خودش، سر من ادامه پیدا کرد - و این که جراحی من، نیاز به آرامش حسابی برای اعصاب داشت، راضی نشدم برم و به جای بیمارستان، سر از دادگاه خانواده در آوردیم و تشکیل پرونده و ارجاع به انجام تست بارداری! بعد یادم می افته که مصادف هست با دو روز بعد از نیمه شعبان؛ یعنی تاریخ عروسیم. سال ۷۹، روز سه شنبه ۲۴ آبان، هفدهم شعبان بود و روز جشن عروسیم. فکر میکنم که با چرخش سالهای قمری، بعد از سالها، ازدواج و جداییم روی هم افتادند. اما بیشتر که دقت می کنم، می بینم پارسال گرفتن حکم دادگاه و سالروز قمری عروسیم فقط یک روز فاصله داشتند بعد این حساب و کتابهای توی ذهن، به این فکر میکنم که زمان واقعا چیز عجیبیه: نه تنها دردها خوب میشن و از زخمها فقط اثری باقی می مونن، که فراموشی، یادها و خاطره ها رو اونقدر کمرنگ میکنه که جز با تعمق و فشار آوردن به ذهن، نمیشه جزئیاتش رو به یاد آورد. یک زمانی فکر می کردم محاله بتونم روزهای تلخ و شیرین زندگی مشترک و حتی شخص همسرجان سابق رو فراموش کنم. اما حالا که بدیهی ترین چیزها جلوی ذهنم نیستند و فقط با تامل به یادم میان و خیلی وقتها حتی وجود چنین آدمی در زندگی از خاطرم میره، با خودم فکر میکنم که مرور زمان چه نعمتی هست و فراموشی، چه نعمتی بزرگتر: اون هم در آستانه پایان نهمین سال و شروع دهمین سال زندگی تنهایی؛ از ۲۴ اردیبهشت ۸۸، تا همین امروز و ادامه تا فرداهایی که هیچ خبری ازشون ندارم.
- بی ربط نوشت: حالا وسط یاد و فراموشی، ذکر خیری هم بکنم از یکی از خاطره انگیزترین روزهای چند سال اخیرم، ۲۶شهریور ۹۵؛ هشت، نه ساعت بی وقفه قدم زدن و نشستن و حرف زدن با "تو" توی پارک. هنوز باور نمی کنم که بشه با کسی توی دومین دیدار و بعد از کمتر از یک ماه آشنایی، این همه حرف زد و راحت بود و خسته نشد؛ هرچند که اولین دیدار دو، سه ساعته هم دست کمی از اون نداشت هرجا هستی؛ سرت سبز و دلت شاد
درباره این سایت